پست یکی بعد از آخر، برای دوستی که دیگه راه ارتباطی‌ای باهاش وجود نداره.

فضای مجازی پدیده غریبیه. من آدمای بسیاریو می‌شناسم که تابه‌حال ندیدمشون ولی باهاشون زندگی کرده‌م! سیلوا به این آدما میگه 《غریبه آشنا》. و من توی زندگیم غریبه‌های آشنای زیادی داشتم. از وقتی یاد گرفتم تایپ کنم با آدمایی‌درارتباط بودم که روی زندگیم تاثیرگذار بودن. طرزفکرمو تغییردادن و توی پیشرفتام نقش داشتن. 
خوش‌شانسیِ محض بود درارتباط بودن با خیلیاشون. خوش‌شانسی محض بود که من اینجوری با آدما درارتباط بودنو یاد گرفتم. و تموم شدن روابط با این آدما، همونطور که خودت گفتی، غمِ خداحافظی با دوسته.

و ما قشری بودیم که با بسته شدن وبلاگ هر غریبه آشنایی، غم می‌اومد و روی شونه‌هامون می‌نشست.

دوستِ غریبه آشنای تهران‌نگارِ من، ازت بابت تمام روزایی که می‌نوشتی و نوشته‌هاتو با ما به اشتراک می‌ذاشتی متشکرم. یکی از تجارب قشنگِ وبلاگیِ من توصیفات تو، تجزیه کلماتت و موزیکات بود. حداقل این سه‌تارو مطمئنم که تا سالیان دراز فراموش نمی‌کنم.
هرکجا که هستی، قلمت روان، روانت شاد و ماهِ شبات درخشان.

 Farewell.
  • ۸
  • نظرات [ ۴ ]
    • جاودان
    • جمعه ۱۸ آبان ۹۷

    End of an Era.

    شب رفتنم از تهران حالم خوب نبود. ظهر همون روز از شدت گریه خوابم برده بود. با چشمای پف‌کرده بیدار شده بودم و دلبرو دیده بودم. و نمی‌خواستم ببینمش. فکر می‌کردم اگه ببینمش سخت‌تر میرم. رفتیم روی پشت‌بوم، من سیگار می‌کشیدم و گریه می‌کردم. آخ که چه‌قدر من از سر تا ته این رابطه گریه کردم. می‌گفت که نمی‌ذاره دور بشیم. قرار نیست اتفاقی بیفته. ولی من احمق نیستم. بعد رفتنم قرار نبود هیچ‌چیزی سرجاش بمونه. سیلوا دانشگاه می‌رفت، دوستای جدید پیدا می‌کرد. یاد می‌گرفتیم بدون دیدن هم برای یه هفته زنده بمونیم. دلبر تهران می‌موند و همدیگرو نمی‌دیدیم، من دور و عاقل می‌شدم و تصمیم می‌گرفتم برای رابطه‌مون. این دوره، این فصل، این بازه زندگیم قرار بود تموم بشه و من براش گریه می‌کردم. برای تموم شدنش عزاداری می‌کردم و می‌دونستم که دلم براش تنگ میشه. می‌دونستم که خاطراتشو تا سال‌ها قرار دوباره مزه‌مزه کنم و دل‌تنگ بشم و زار می‌زدم...



    هر وبلاگی که ساختم یه فصل از زندگیم بوده. این وبلاگ، جزو بی‌محتواتریناش بود. فرد عاشق، موجود عجیبیه‌. براش مهم نیست که تحریمه، پول نون شب نداره، ترامپ رئیس‌جمهور آمریکاس یا اوباما، روحانی چی‌کار داره می‌کنه و دلار چند تومنه. عاشق چشماش معشوقو می‌بینه. همین. قلمش فقط برای نوشتن از رخ یاره. این وبلاگ ماجرای عاشقی من بود. پست‌هایی که با مضمونی جز این نوشته می‌شد به دل نمی‌نشست. حتی اگر قرار بر نوشتن برای چیزی جز دلدار بود، درنهایت پست عاشقانه و شاعرانه می‌شد. بیماری از مغز تهی‌کننده و تجربه شگفتی بود.. که تمام شد.


    این فصل زندگیم، با این وبلاگ بسته میشه. فصل عاشقی و دل‌دادگیم رو با این وبلاگ می‌ذارم گوشه جاده و میرم. شاید بعدا کسی خواست بخونه که از کجا اومدیم و به کجا رسیدیم.


    تمام.


    End of an era

    حجم: 7.21 مگابایت
  • نظرات [ ۲ ]
    • جاودان
    • جمعه ۱۱ آبان ۹۷
    در آن‌زمان که هنوز جادوگران را به جرمِ جادوگری می‌سوزاندند یا حتی پیش‌تر از آن، در دوره‌ای که خدایان یونان با ناک‌اوت کردنِ خدایان نورس و ایرانی و هندی بر جهان حکمرانی می‌کردند و حتی چند قدم قبل‌تر از آن زمانی که الف‌ها هنوز زمین را ترک نکرده بودند و دورف‌ها به صورت نژادی مستقل آزاده می‌زیستند، "ماه‌زدگان" را دیوانه می‌پنداشتند. تفسیرِ نادرست ـی نیست. ماه‌زده دلش برای رخ ماه رفته، "مجنون" شده. ولی برخلافِ توضیحاتِ ویکی‌پدیا، mentally ill نیست. صرفاً عاشق است. ماه‌زده عشقش را به ماه می‌دهد و جادویش را از آن می‌گیرد.
    مجمع هم که از اسمَش پیداست، به محلِ تجمع عده‌ای می‌گویند. محلِ تجمعِ دیوانگان را چه می‌گویند؟ تیمارستان. دارالمجانین. اما بی‌ذکرِ نام دلبر که نمی‌شود. همین شد که اینجا مجمعِ دیوانگان شد و منِ ماه‌زده، تنها ساکنش.