برای پسری که دلش را همه‌جا و دست همه‌کس جا گذاشته بود.

‏نگاه کن جانانم؛ غمگین بودنم به این دلیل نیست که تصور می‌کنم دوستم نداری. نه. دوستم داری. ولی مرا نه. این مونث بی‌چهره‌ را می‌پرستی. تو به دوست‌داشتن معتادی. به عاشق خودباخته بودن. به ایثارکردن خودت به پای معشوقی که آنچنان فرق ندارد چه کسی باشد. من فقط آرزو می‌کنم کاش "کَسی" بودم.
من می‌خواستم نقطه سیاه در صفحه سفیدت باشم. برای آدمیزادی که خودشیفتگی ذاتیش درنهان امر به خاص بودنش می‌کند، به متفاوت بودنش، درد غلیظی‌ست که هیچ نباشد جز ادامه‌دهنده یک سری متوالی معشوقان بی‌چهره. برای من درد دارد که نوشته‌هایت را می‌ندازم روی میز و می‌گویم:《بگو، برای چه‌کسی نوشته؟》 و هیچ‌کس تفاوتی نمی‌بیند.
میان اولین و دومین و سومین و چهارمینت فرقی نیست. میان دوست‌داشتن‌های نوجوانانه‌ات تفاوتی جز طعم‌ لب‌ها نمی‌بینی. من و قبلی و قبل‌تری مانند همیم.

آه.. محبوبِ من، اگر می‌دانستی چه‌میزان این‌گونه دوست‌داشتنت مشمئزم می‌کند؛ اگر می‌دانستی نوشتن‌ها و تلاش‌هایت برای ثابت کردنت در خود مچاله‌ام می‌کند؛ اگر می‌دانستی تک‌تک واژگان رها شده از قلمت شبیه انشاهای پسربچه‌ای برای معشوقی خیالیست..

اگر می‌دانستی، رهایم می‌کردی. و بازنمی‌گشتی. و باز نمی‌گشتی. و باز.. نمی‌گشتی..
  • ۲
  • نظرات [ ۴ ]
    • جاودان
    • جمعه ۱۱ آبان ۹۷

    حداقل برای داستان‌سرایی‌های آینده.

    روحت هم خبر ندارد چرا نمی‌نویسم. حتی حدس هم نمی‌زنی. من نمی‌نویسم، چون می‌دانم کمتر از ده روز دیگر برای جان به در بردن باید قلم بفرسایم.
    نمی‌نویسم‌چون ده‌ها متن بی‌سر‌و‌ته در ذهنم با جمله "دوست داشتن شجاعت می‌خواهد." به هم وصله و پینه شده‌اند. نمی‌نویسم چون می‌دانم ده روز دیگر‌ مانند سربازی از جنگ بازگشته می‌توانم از دلاوری‌هایم بگویم. جای زخم‌هایم را نشان دهم و افتخار کنم به زنده ماندنم.
    من نمی‌نویسم، چون تجربه کردن این روزهای پیشاپائیزی مهم‌تر است.. 
  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • جاودان
    • جمعه ۳۰ شهریور ۹۷
    در آن‌زمان که هنوز جادوگران را به جرمِ جادوگری می‌سوزاندند یا حتی پیش‌تر از آن، در دوره‌ای که خدایان یونان با ناک‌اوت کردنِ خدایان نورس و ایرانی و هندی بر جهان حکمرانی می‌کردند و حتی چند قدم قبل‌تر از آن زمانی که الف‌ها هنوز زمین را ترک نکرده بودند و دورف‌ها به صورت نژادی مستقل آزاده می‌زیستند، "ماه‌زدگان" را دیوانه می‌پنداشتند. تفسیرِ نادرست ـی نیست. ماه‌زده دلش برای رخ ماه رفته، "مجنون" شده. ولی برخلافِ توضیحاتِ ویکی‌پدیا، mentally ill نیست. صرفاً عاشق است. ماه‌زده عشقش را به ماه می‌دهد و جادویش را از آن می‌گیرد.
    مجمع هم که از اسمَش پیداست، به محلِ تجمع عده‌ای می‌گویند. محلِ تجمعِ دیوانگان را چه می‌گویند؟ تیمارستان. دارالمجانین. اما بی‌ذکرِ نام دلبر که نمی‌شود. همین شد که اینجا مجمعِ دیوانگان شد و منِ ماه‌زده، تنها ساکنش.