تا وقتی بوی عطرت روی شالم هست، سردرد چه اهمیتی داره؟!

سرما خورده‌اَم. یعنی باید حدس می‌زدم که مریض می‌شوم، شاید آنجا که مانتو تنم نبود و دستانِ یخِ باد پاییزی می‌آمد از زیرِ پیرهنِ مردانه روی تنم و من مچاله‌تر می‌شدم توی آغوشت. یا همانجا که به ضربانِ قلب ـت گوش می‌دادم و با دستانِ لرزان سیگار را روی لب‌هایم می‌گذاشتم و دود را در شش‌هایم بنفش‌شده ام نگاه می‌داشتم تا رنگِ دوست‌داشتنت را بگیرند. یا آنجا که گیتار می‌زدی و غروب‌ بود و من مثلِ آخرین اشعه‌های خورشید در میانِ صدایت گم‌می شدم.

 بین یکی از همین اتفاقات باید حدس می‌زدم به دنبال اینهمه خوش‌بختی و خوش‌اِقبالی نمی‌شود که دردی نباشد. نمودار‌ها اوج و قعر دارند. نمی‌شود آنقدر در اوج باشم و سایه‌ای به پاهایم چنگ نزند، به پایین نکشدم.

ولی این یک‌بار من برنده‌اَم. اگر این جنگ ـی خانمان‌سوز بین من و چرخِ‌فلک باشد، من مبارزه کوچک ـی را زیرِ درخت‌های میدان‌ِ تجریش در گرگ‌و‌میش بُرده‌ام. می‌خواهم بگویم که می‌اَرزید. به صدایت و گیتارت و عطرَت می‌ارزید. به بودنت می‌ارزید. به دیدنت می‌ارزید. 


٭٭٭

- عکس گرفتین؟ خوش‌گذشت؟ پریای کاخ ـو دیدین؟ براتون آوا..

سکندری می‌خورم و نگه ـم می‌داری. می‌خندی و زیرِلب می‌گویی که در‌حالِ‌خودم نیستم.

- نیستم. هستم یعنی. نه مستم. نه چِت ـم. فقط خوشحالم. 


و بودم. و بودم. و بودم..

[یک روز با هم می‌رویم زیرِ درختانِ کاخ می‌خوابیم، به آسمان و برگ‌های سرخ و زرد نگاه می‌کنیم و منتظر می‌مانیم تا پری‌ها بیایند و بخوانند و مثلاً من بگویم چه‌قدر دوستت دارم و.. ]

  • ۵
  • نظرات [ ۴ ]
    • جاودان
    • يكشنبه ۲۳ مهر ۹۶

    تلاش برای ثبتِ یک‌روز به صورتِ کامل. قسمتِ اول، هیپی‌هایی که هیپی نبودند.

    موزیکِ حماسی‌ای پخش می‌شود. دختری با چشم‌های پف‌کرده و جای کبودی‌ای روی پیشانیش لنگ‌زنان وارد کادر می‌شود. کوله‌اش را مانند آخرین غنیمتِ جنگی بزرگ به آغوش گرفته‌است. خود را به سختی به در می‌رساند و مشت‌هایش را بر آن می‌کوبد. 

    - سرِ جدتون باز کنین. توروجانِ عزیزت باز کن. داره می‌ریزه. بازش کن این درووو..


    - چند ساعت قبل -

  • ۱
  • نظرات [ ۴ ]
    • جاودان
    • شنبه ۲۲ مهر ۹۶
    در آن‌زمان که هنوز جادوگران را به جرمِ جادوگری می‌سوزاندند یا حتی پیش‌تر از آن، در دوره‌ای که خدایان یونان با ناک‌اوت کردنِ خدایان نورس و ایرانی و هندی بر جهان حکمرانی می‌کردند و حتی چند قدم قبل‌تر از آن زمانی که الف‌ها هنوز زمین را ترک نکرده بودند و دورف‌ها به صورت نژادی مستقل آزاده می‌زیستند، "ماه‌زدگان" را دیوانه می‌پنداشتند. تفسیرِ نادرست ـی نیست. ماه‌زده دلش برای رخ ماه رفته، "مجنون" شده. ولی برخلافِ توضیحاتِ ویکی‌پدیا، mentally ill نیست. صرفاً عاشق است. ماه‌زده عشقش را به ماه می‌دهد و جادویش را از آن می‌گیرد.
    مجمع هم که از اسمَش پیداست، به محلِ تجمع عده‌ای می‌گویند. محلِ تجمعِ دیوانگان را چه می‌گویند؟ تیمارستان. دارالمجانین. اما بی‌ذکرِ نام دلبر که نمی‌شود. همین شد که اینجا مجمعِ دیوانگان شد و منِ ماه‌زده، تنها ساکنش.