شمس، خورشیدی است که در قالب آدمی حلول کرده و بدنش تاب نمیآورد. این تندیس گلی تحمل این شدت گرما و نور و محبت را ندارد. لرزان لای پالتویش میلرزیدم و دستانم را بین انگشتانش سفت گرفته بود. و گرم بود.. لعنت.. گرم بود..
ناگهانی گفت: احساس خوبی دارد که حداقل میتوانم گرمت کنم. کلاه خیس مرا سرش گذاشته بود و کلاه خشک خودش را روی موهایم میکشید. پرسیدم چرا در دمای منفی سیزده درجه هنوز گرم است؟
از نتایج آزمایشهایش گفت. خندید که دارد میمیرد دیگر. و من بغض کرده بودم به این مهر زردرویم. صدیم از بغض میلرزید. از سرما میلرزید. او اما صدایش نمیلرزید. گیلکی زمزمه میکرد. شمس، طلوع خورشید بر شالیزارهای گیلان است. شمس، خورشیدی است که در قالب آدمی حلول کرده و بدنش تاب نمیآورد. آخر این مهرِ پرجرم این جهان را خم میکند.. چه رسد به تنی شکننده..