۱۲ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

من؟ خشمگینم.

فکر می‌کنم که یه دفعه دیگه انقلاب کنم، در ابعاد بزرگ‌تر. بیرون از درای این خونه و آپارتمان. خشم ـم از کل این جامعه لعنتیو تف کنم توی صورت خیابونای شهر. از این شهری که من برای یه کتابخونه رفتن باید هفت‌خوانِ رستم و دوازده خوانِ هرکولو رد کنم. توی خونه در جوابِ "کتاب‌خونه می‌خوای بری چی کار؟" فریاد بکشم، سر مشاوری که میگه "چون دخترین تا ساعت شیش بیشتر نمی‌تونیم کاری کنیم." جیغ بزنم و آخر سر چهارزانو در کتاب‌خونه‌ای که برای مذکرا تمام هفته تا دوازده بازه بشینم و فک کنم، چرا قسمت بانوان کتاب‌خونه نـــهـــــایتاً تا ساعت هشت و اونم به جز پنج‌شنبه جمعه ـس؟ دخترا کنکور نمیدن؟ امتحان ندارن؟ میان‌ترم قرار نیست بدن؟

و این تنها جایی نبوده که من همینطوری کز کردم و فکر کردم. من در کل استخرایی که سانسای شیش به بعدشون مردونه ـس، به کل باشگاهایی که براشون زن شاغل تعریف نشده، در آموزشگاهی که بخش بانوان ـشو بعد غروب تعطیل می‌کرده و زیر کل نگاه مردمِ معتقد به "دختر تنها بعد غروب چرا بیرونه؟" گریه کردم. به تمام زنای شاغل.. به تمام دخترای دانش‌آموز.. به کل خشمی که خفه میشه و اعتراضی که حتی فکر نمی‌کنیم بهش دیگه..
لعنت به این وضعیت.
  • ۸
  • نظرات [ ۵ ]
    • جاودان
    • جمعه ۸ دی ۹۶

    زان روز حذر کن که ورق برگردد.

    میم را درحالِ مستی دوست ندارم. اصلاً راستش را بخواهید میم را وقتی تنها می‌مانیم آنچنان نمی‌پسندم. بیش از حد رک و بی‌پرده حرف می‌زند، انگار نه انگار که سن پدرم را دارد. مارلبروی گوشه لبش را روشن می‌کند و با هر کام حرف‌هایش بی‌سانسورتر می‌شوند. نصف جملاتش را به آلمانی بلغور می‌کند و امان نمی‌دهد به طرف مقابل تا جمله‌ای بگوید. به هر جهت، شب یلدا از خانه فرار کرده‌بودیم. به بهانه بنزین زدن راهی خیابان‌ها شده و حرف می‌زدیم. یکهو یک‌جایی بی‌مقدمه گفت:
    - تو یه غمزه میای و فرار می‌کنی. تو چشِ طرف نگا می‌کنی و میگی بیا منو بگیر. و اونقدر تیزپا هستی که کسی دستش بهت نرسه.

    خندیدم. از ته دل خندیدم. این خلاصه کوچکی از تمام روابطم تا به حال بوده. جوابش را ندادم. بعد چند دقیقه متفکرانه ادامه داد:
    - ولی یه روز یه شکارچیِ قهار پیدا میشه. اون‌روزه که گیر میفتی..

    من؟ ماتم برده بود. فکر می‌کردم چگونه بگویم که شکارچیم شش سال پیش رویم بوده و من خبردار نشدم. چگونه بگویم که شکارچی را پیدا کرده ام. فکر می‌کردم چه کسی فکر می‌کرد این شکارچی با چوب‌جادو و کلاه جادوگری و کوله‌پشتیِ مشکی بیاید؟

     و می‌خندیدم..
  • ۴
  • نظرات [ ۱ ]
    • جاودان
    • چهارشنبه ۶ دی ۹۶
    در آن‌زمان که هنوز جادوگران را به جرمِ جادوگری می‌سوزاندند یا حتی پیش‌تر از آن، در دوره‌ای که خدایان یونان با ناک‌اوت کردنِ خدایان نورس و ایرانی و هندی بر جهان حکمرانی می‌کردند و حتی چند قدم قبل‌تر از آن زمانی که الف‌ها هنوز زمین را ترک نکرده بودند و دورف‌ها به صورت نژادی مستقل آزاده می‌زیستند، "ماه‌زدگان" را دیوانه می‌پنداشتند. تفسیرِ نادرست ـی نیست. ماه‌زده دلش برای رخ ماه رفته، "مجنون" شده. ولی برخلافِ توضیحاتِ ویکی‌پدیا، mentally ill نیست. صرفاً عاشق است. ماه‌زده عشقش را به ماه می‌دهد و جادویش را از آن می‌گیرد.
    مجمع هم که از اسمَش پیداست، به محلِ تجمع عده‌ای می‌گویند. محلِ تجمعِ دیوانگان را چه می‌گویند؟ تیمارستان. دارالمجانین. اما بی‌ذکرِ نام دلبر که نمی‌شود. همین شد که اینجا مجمعِ دیوانگان شد و منِ ماه‌زده، تنها ساکنش.