فکر میکنم که یه دفعه دیگه انقلاب کنم، در ابعاد بزرگتر. بیرون از درای این خونه و آپارتمان. خشم ـم از کل این جامعه لعنتیو تف کنم توی صورت خیابونای شهر. از این شهری که من برای یه کتابخونه رفتن باید هفتخوانِ رستم و دوازده خوانِ هرکولو رد کنم. توی خونه در جوابِ "کتابخونه میخوای بری چی کار؟" فریاد بکشم، سر مشاوری که میگه "چون دخترین تا ساعت شیش بیشتر نمیتونیم کاری کنیم." جیغ بزنم و آخر سر چهارزانو در کتابخونهای که برای مذکرا تمام هفته تا دوازده بازه بشینم و فک کنم، چرا قسمت بانوان کتابخونه نـــهـــــایتاً تا ساعت هشت و اونم به جز پنجشنبه جمعه ـس؟ دخترا کنکور نمیدن؟ امتحان ندارن؟ میانترم قرار نیست بدن؟
و این تنها جایی نبوده که من همینطوری کز کردم و فکر کردم. من در کل استخرایی که سانسای شیش به بعدشون مردونه ـس، به کل باشگاهایی که براشون زن شاغل تعریف نشده، در آموزشگاهی که بخش بانوان ـشو بعد غروب تعطیل میکرده و زیر کل نگاه مردمِ معتقد به "دختر تنها بعد غروب چرا بیرونه؟" گریه کردم. به تمام زنای شاغل.. به تمام دخترای دانشآموز.. به کل خشمی که خفه میشه و اعتراضی که حتی فکر نمیکنیم بهش دیگه..
لعنت به این وضعیت.