بچهتر که بودم بوی خانه برایم عجیب بود. خانهـمان بوی زعفران و چوب و دارچین میداد. لحظهای که میآمدی درونِ خانه، رایحه لطیف با ملایمت تمام در آغوشت میگرفت، طوری که نمیفهمیدی کی غرقش شدهای.
آنروزها من ساعتها پاهایم را روی مبلِ کرم رنگمان میانداختم و همانطور که سرم را روی زمین گذاشته بودم فکر میکردم که آیا همه جا بوی خودش را دارد؟ چرا بعضی وقتها که از پارک میآییم این رایحه گرم دلگیر میکند آدم را ولی وقتی پدر میرسد خانه نورانیترین بوی دنیاست؟ بعد پاهایم را تکان میدادم و آه میکشیدم. میگفتم حتماً خون کافی به مغزم نرسیده که به نتیجه نمیرسم. آنروزها نمیدانستم چه سرِّ عجیبی دارند این عطرهای فراموشناشدنی. نمیدانستم بوی آن واحدِ خانه قدیمی و حیاط بزرگش یه گوشه از ذهنم بیدار میماند. آن نسیمِ بهاری که از پنجرهها رقصان میآمد و گرمای چایزعفرانیکه افطار مادر با خنده درون استکانهای کمرباریکش میریخت. بوی دارچین و زعفران و چوب، به پدر که شب دیروقت میرسید خانه و یادش بود که بیاید و پیشانیم را قبل خواب ببوسد، چسبید. و همانجا ماند. در همان ثانیهها ایستاد. حتی حالا که آن خانه را کوبیدهاند. حتی حالا که آپارتمانی جایش ساختهاند.
بعدِ آن؟ رو به افول گذاشتیم و نمیدانستیم. دو سال بعد هرروزش بهار بود. هرروزش خانهتکانی قبل عید بود. هرروزش باد خنک اسفندی را به همراه داشت. ما فقط خبر نداشتیم زمستانی سرد، سخت ملالآورتر از ساعت سه ظهرِ تابستانهای داغ درانتظارمان است. بعدش بوی پیازداغی که سرانجامش سوختن بود، عودی که برای گمشدن دود سیگار روشن میکرد و تینر روی فرش ریختهای که قرار نبود بپرد..
بعد.. نمیدانم چه مدت بعد بود که دیگر هیچجا بوی خانه را نداشت. بوی خانه پدر، بوی خانه مادر، بوی خانه فلانی. بوی خانه ما در هیچکدامشان پیدا نمیشد. انگار کل آن خندهها و زعفران و نورها را زیر همان خانه خاک کردهباشیم. باید باران میآمد. آنفدر باران میآمد تا جای آن ساختمان، درختِ دارچین میروئید..!
+ خانمِ انار، از بوی خونشون توی زمستون نوشته بودن. و اینقدر قشنگ بود که دست منم به کیبورد برسونه. خصوصاً با سوال آخرش..