۱۲ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

چند سال است در بوی خانه‌ای مانده‌ام..؟

بچه‌تر که بودم بوی خانه برایم عجیب بود. خانه‌ـمان بوی زعفران و چوب و دارچین می‌داد. لحظه‌ای که می‌آمدی درونِ خانه، رایحه لطیف با ملایمت تمام در آغوشت می‌گرفت، طوری که نمی‌فهمیدی کی غرقش شده‌ای.

آن‌روزها من ساعت‌ها پاهایم را روی مبلِ کرم رنگمان می‌انداختم و همانطور که سرم را روی زمین گذاشته بودم فکر می‌کردم که آیا همه جا بوی خودش را دارد؟ چرا بعضی وقت‌ها که از پارک می‌آییم این رایحه گرم دلگیر می‌کند آدم را ولی وقتی پدر می‌رسد خانه نورانی‌ترین بوی دنیاست؟ بعد پاهایم را تکان می‌دادم و آه می‌کشیدم. می‌گفتم حتماً خون کافی به مغزم نرسیده که به نتیجه نمی‌رسم. آن‌روزها نمی‌دانستم چه سرِّ عجیبی دارند این عطرهای فراموش‌ناشدنی. نمی‌دانستم بوی آن واحدِ خانه قدیمی و حیاط بزرگش یه گوشه از ذهنم بیدار می‌ماند. آن نسیمِ بهاری که از پنجره‌ها رقصان می‌آمد و گرمای چای‌زعفرانی‌که افطار مادر با خنده درون استکان‌های کمرباریکش می‌ریخت. بوی دارچین و زعفران و چوب، به پدر که شب دیروقت می‌رسید خانه و یادش بود که بیاید و پیشانیم را قبل خواب ببوسد، چسبید. و همانجا ماند.  در همان‌ ثانیه‌ها ایستاد. حتی حالا که آن خانه‌ را کوبیده‌اند. حتی حالا که آپارتمانی جایش ساخته‌اند.


بعدِ آن؟ رو به افول گذاشتیم و نمی‌دانستیم. دو سال بعد هرروزش بهار بود. هرروزش خانه‌تکانی قبل عید بود. هرروزش باد خنک اسفندی را به همراه داشت. ما فقط خبر نداشتیم زمستانی سرد، سخت ملال‌آورتر از ساعت سه ظهرِ تابستان‌های داغ درانتظارمان است. بعدش بوی پیازداغی که سرانجامش سوختن بود، عودی که برای گم‌شدن دود سیگار روشن می‌کرد و تینر روی فرش ریخته‌ای که قرار نبود بپرد..


بعد.. نمی‌دانم چه مدت بعد بود که دیگر هیچ‌جا بوی خانه را نداشت. بوی خانه پدر، بوی خانه مادر، بوی خانه فلانی. بوی خانه ما در هیچ‌کدامشان پیدا نمی‌شد. انگار کل آن خنده‌ها و زعفران و نورها را زیر همان خانه‌ خاک کرده‌باشیم. باید باران می‌آمد. آنفدر باران می‌آمد تا جای آن ساختمان، درختِ دارچین می‌روئید..!


+ خانمِ انار، از بوی خونشون توی زمستون نوشته بودن. و اینقدر قشنگ بود که دست منم به کیبورد برسونه. خصوصاً با سوال آخرش..

  • ۴
  • نظرات [ ۴ ]
    • جاودان
    • سه شنبه ۵ دی ۹۶

    ولی به ریشِ‌مرلین، به خرسای‌قطبیِ پرنده، جهل فقط مالِ عربستانِ فلان‌صد سال پیش نیست.

    من با تَباه بودنِ صداوسیما می‌تونم کنار بیام. راستشو بخواین، هیچ‌وقت از وسایل ارتباط جمعی انتظاراتم بالا نبوده. چه برسه به صدا و سیمای ملی و شبکه خبر. اونقدر تعجب و حیرت و تاسف نداشت وقتی دیدیم قبل هرگونه آموزش ایمنی نماز آیات دارن آموزش میدن.

    ولی تباهیتِ آموزش و پرورش بحثِ جداگونه‌ایه. وقتی مدرسه خواهر دوازده سالم، بهشون نماز آیات یاد داده و نگفته توی کیفِ زلزله ـشون چی باید بذارن؛ وقتی اولین و تنها پیامی که روی کانالِ مدرسه اومده اینه:

    وقتی هیچ خبری از آموزش‌های صحیح توی این شهر پر گسل و پرریسک از نظر زلزله نیست، (حتی شده به بهانه زلزله‌ای که اومد)، دلم می‌خواد این سیستم ـو از بیخ‌و‌بن نابود کنم. کشورِ اسلامیه؟ درست. دوازده سال دینی می‌خونن. توی این دوازده سال، جز یه قسمت "چگونه پناه بگیریم و فلان" ِ آمادگی دفاعی دیگه چجوری برای زلزله آمادشون کردین؟ خبر دارن برای بعدِ زلزله چی‌کارباید کنن؟ الویت با چه کاریه؟ اگه یهو کبریت زدن و یه محله رفت رو هوا چی؟ فکر کردین که می‌تونین با یه سری اطلاعات جزئی و کلی جون چندین آدم ـو نجات بدین؟ نه؟ منم همین فکرو می‌کردم.

    ما از همون ریشه داریم اشتباه میریم. از همون اولِ اول مشکل داریم. از معلمای ابتدایی، تا مهندسای ساختمون. شمایی که داری اینجوری این نسلو بزرگ می‌کنی، پس‌فردا این بچه مهندس شد و جای ایمن‌سازی گفت خب برن "دعای ایمنیِ زلزله" بخونن. چی می‌خوای بهش بگی؟ این همون بچه‌ایه که فکر می‌کرده اینجوری ایمنه.

    این همون کسیه که "تو" درست بهش آموزش ندادی! می‌فهمی؟

  • ۶
  • نظرات [ ۵ ]
    • جاودان
    • يكشنبه ۳ دی ۹۶
    در آن‌زمان که هنوز جادوگران را به جرمِ جادوگری می‌سوزاندند یا حتی پیش‌تر از آن، در دوره‌ای که خدایان یونان با ناک‌اوت کردنِ خدایان نورس و ایرانی و هندی بر جهان حکمرانی می‌کردند و حتی چند قدم قبل‌تر از آن زمانی که الف‌ها هنوز زمین را ترک نکرده بودند و دورف‌ها به صورت نژادی مستقل آزاده می‌زیستند، "ماه‌زدگان" را دیوانه می‌پنداشتند. تفسیرِ نادرست ـی نیست. ماه‌زده دلش برای رخ ماه رفته، "مجنون" شده. ولی برخلافِ توضیحاتِ ویکی‌پدیا، mentally ill نیست. صرفاً عاشق است. ماه‌زده عشقش را به ماه می‌دهد و جادویش را از آن می‌گیرد.
    مجمع هم که از اسمَش پیداست، به محلِ تجمع عده‌ای می‌گویند. محلِ تجمعِ دیوانگان را چه می‌گویند؟ تیمارستان. دارالمجانین. اما بی‌ذکرِ نام دلبر که نمی‌شود. همین شد که اینجا مجمعِ دیوانگان شد و منِ ماه‌زده، تنها ساکنش.