میچرخم. پایم را میکشم و بالا میآورم و با شتابِ دستانم یک چرخ دیگر میزنم.
میانه راه کج میشوم. تعادل ندارم. خشمگین کفشهایم را گوشهای پرت میکنم. یخ انگشتان پایم را سر میکند. میدانی، در نهایت همین است. آتنای عاقل، تکیه داده بر سریرش میداند زهرابه سرمای نیمهشبِ زمستانی که از کف پا در وجودم نهادینه میشود، قصد صلح ندارد. میداند این سرما در آخر گرفتارش میکند. اما پرسفون، بیخیال میرقصد. طوری بیتوجه که فقط از دخترکان جوان انتظار میرود. این سرخوشی ظالمانهای که دارند. این امیدی که هیچگاه ناامید نمیشود.
پرسفون چنان میچرخد گویی از سر انگشتانش بهار میچکد. انگار میتواند یخ و برف را با بوسه پاهای برهنهاش بر تن سرد زمین آب کند.
میچرخم، یک دور. دو دور. باز بیتعادلم. پالتویم را روی سکو میگذارم و آتنا آه میکشد. همین است دیگر. گاهاً حالمان مانند مستیـست. میدانیم داریم اشتباه میکنیم، ولی مگر میتوان جلویش را گرفت؟ میدانیم در حالِ خودمان نیستیم، ولی مگر میتوان.. نرقصید؟
میچرخم. یکبار. دوبار. برف میآید. آرام میایستم و دوباره میچرخم. بهجای تمام فریادهای نکشیدهام میرقصم. برف میآید. انگشتان پایم را حس نمیکنم ولی گونههایم داغ داغ است. میچرخم. الهه عقل و خرد، سرش را به تاسف تکان میدهد. دخترک نادان از اناری میچیند که ته باغ گذاشتهبودی. میچرخم. میچرخد. بوی انار.. امیدِ تو.. میچرخم و در این گوی بلورین تا وقتی مینوازی ایستادنی وجود ندارد. نسیمِ فرّار محبوس بهاری بین دانههای برف این کره تا یک روز پس از پایان خواهدرقصید.
آتنا میدانست دخترک سادهلوح قرار است در جهان زیرین ماندنی شود، به بهانه انار.. به بهانه شاه مردگان.. من میدانستم ابدیت ـم گیر کردن در این چرخه تکراری در گوی برفی خواهد بود.
ولی..
گاهاً میدانیم و مگر میشود به این سرنوشت تن نداد..؟
ولی مگر میشود با پاهای برهنه نرقصید..؟
که گیر کردم. که گیر کرد. که یکجا، دیگر نمیشد فرار کرد. که به سرم زد و خودم را کوباندم به شیشههای بخارگرفته گوی و بیثمر بود. که نشکست این داستان. من بر زمین ریختم..
+ ساعت دوئه. دمای هوا منفیِ خیلیه. و من خیلی رقصیدم. خیلی گریه کردم و سعیکردم فرار کنم. مسخره نیست؟ در نهایت، کلیشهای غم نمیخورم..؟