این شبها شبهای جانانه من و برایِ تو "یکی" از شبهاست. این شبها، شبهای دیروقت لمیده بر سینهات بر صندلی عقب ماشین و خواندن با موسیقیِ فولکورِ آلمانی ـست. شبهای بوسیدنِ پیشانیم در میانه رقص باران روی شیشه.. ولی تو که پیشانیِ همه را میبوسی، مگر نه؟
این صبحها، صبحهای دوستت دارم هایی ـست که در جیبت پنهان میکنی. به قولِ خودت نمیگویی دوستتدارم، نمیگویی، نمیگویی تا بهانهگیرِ شنیدن آن دو کلمه از زبانت شوم و بعد، یکروز که بالاخره به اندازه کافی بهانهگیر بودم؛ دوستتدارمی میگویی که خلق را آرام میکند، چه رسد به دل آشفته من.
ولیکن تو به همه میگویی دوستت دارم، مگر نه؟
و این ظهرها، ظهرهای برفی اولین زمستانمان است. اولین زمستانی که سر میخورم و جیغ میزنم و دست میاندازی دور کمرم. اولین زمستانی ـست که برف را از روی موهایت میتکانم. اولین زمستانیست که دستت را میگیرم. اولین زمستانی که با انگشتهای سر شده از برفبازی ناگهانیمان، سیگارهایمان را به سلامتی حال خوبمان روشن میکنیم. اولین زمستانی که رو به علاقهمندی که دستش را دراز کرده تا کمکم کند چشمغره میروی و صدایت تند میشود "که خودش میتواند."
ولی تو، این زمستان فقط یک زمستان است برایت. تو هر کسی را که در برف لیز بخورد در آغوش میگیری. تو اویی که عالم و آدم را برای خودت میخواهی. ولی تو..