۲۳ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

جوراب‌هایی که عاشق شدند.


جوامعِ جورابی خیلی سنت‌گرایند. در جوامعِ جورابی همه مردان جوراب‌های مشکی می‌پوشند و زنان جوراب‌های جفت دارند. برای همین بالاخره یک روز یک نفر باید جوراب‌های لنگه به لنگه را مطرح می‌کرد. یک‌نفر جرات می‌کرد تا بگوید که زیبایی روابطِ میان‌جورابی و حتی غیرِ میان‌جورابی به همسان بودن نیست. به هم‌رنگ و هم‌طرح بودن نیست. دو جوراب با طرح‌های متفاوت هم می‌توانند به‌هم بیایند، با هم زندگی کنند و خوشبخت شوند. این فلسفه جوراب‌های هم‌رنگ مانند زنده‌به‌گور کردن و سوزاندنِ زنان در جوامعی‌ـست که اعتقاد داشتند زن پس از مرگ شوهرش باید بمیرد! ما جوراب ـی که جفتش مفقود شده، مجروح شده و پرِ سوراخ است را چه‌کار می‌کنیم؟ دور می‌اندازیم!!


این رسمِ جفت‌کردنِ زوری از بین نمی‌رفت اگر بالاخره یک جوراب به خودش جرأت نمی‌داد و عاشق نمی‌شد. یک جورابِ ساق‌بلندِ پشمیِ مشکی که بالایش نوار‌های رنگی دارد، باید لنگه جورابِ لطیفِ راه‌راه را می‌دید و دلش می‌رفت. بالاخره یک‌نفر باید خط‌و‌خطوط را می‌شکست و این زوج عاشق را به‌پا می‌کرد.
با به پا کردنِ این زوج عاشق، حرمت‌ها شکسته شد. جوراب‌ها لنگه به لنگه عاشق شدند. دوست شدند و گاهاً تصمیم گرفتند ازدواج سفید کنند. جورابِ ستاره‌دارِ مشکی، جورابِ ستاره دار سرمه‌ای را دید و نتوانست دلش را جمع‌و‌جو کند. از‌آن‌ور جوراب‌های ساق کوتاهِ آبی و بنفشِ چهار جفت مختلف در یک روز با هم ازدواج کردند و به نوبت با کانورس‌ها به ماه‌عسل رفتند.
بحث اینجاست که بالاخره یک‌نفر باید اجازه عاشق شدن را به جوراب‌ها می‌داد، تا این شهرِ رنگ‌وا‌رنگ درست شود..!


+ آقای جاستین ترودو، شما کراشِ جورابیِ من هستین. شما باجوراب‌های غیرِهمرنگ و رنگ‌وارنگِ Star wars ـتون دنیای جوراب هارو لرزوندین. من مطمئنم ما می‌تونیم یه کشورِ جورابیِ شادو دموکرات ـو با هم اداره کنیم.

May the force be with you.

  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • جاودان
    • شنبه ۱۵ مهر ۹۶

    مـرا ببرید به شهری که آسمانش پرستاره است.

    من پاهایم را تکان می‌دهم. عصبی تکان می‌دهم. مثلِ یک‌ماهیِ درحال مرگ که برای هوا تقلا می‌کند، پایم را در حرکاتی نوسانی با دوره‌ای متناسب با شدتِ تنش و استرس فکرِ توی سرم جا‌به‌جا می‌کنم تا یا کسی جیغ بزند زلزله، زلزله، یا دیگری بگوید که سردرد گرفته و یا اینکه بالاخره موضوعِ آزاردهنده رفع شود. آزار که رفع می‌شود کل تنشِ باقی‌مانده تغییر حالت می‌دهد، از بین جوراب‌هایم رد می‌شود و تهِ کفشم لانه می‌کند. فرقی نمی‌کند چه‌قدر کفش‌هایم را بشورم و بسابم. نمی‌رود. همان تهِ کفش مثلِ مردابی راکد می‌ماند و هر از چندگاهی میان نامرتبط‌ترین بحث‌ها برمی‌گردد توی سرم. مثلاً توی رستورانی نشسته‌ایم و من پایم را تکان می‌دهم. تکان می‌دهم. آنقدر تکان می‌دهم، تا یادم بیاید که فلان روز در فلان‌جا فلان اتفاق افتاده و باز بدتر پایم را تکان می‌دهم. این تکان‌ها تمام نمی‌شود. ماهی‌های مرده ته کفشم بیرون نمی‌آیند.


    می‌دانید، من دوست داشتم که معتقد باشم. منظورم به چیزی جز خرس‌های‌قطبیِ پرنده و پری‌ها و الف‌هاست. من دوست‌داشتم به قادرِ مطلقی معتقد باشم که بروم و سرم را بگذارم روی نشانه‌ای، ضریحی، چیزی و گریه کنم. درمناسبتی زار بزنم. آنقدر گریه کنم که خاکستری‌های ته کفشم از آوند هایم بالا کشیده شوند و از چشمانم بریزند بیرون. کفش‌هایم را همان‌جا خالی‌کنم و برگردم به خانه. من دوست‌داشتم مادری داشته باشم که بشود سر را روی پایش گذاشت و گریه‌کرد.  کلی آرام‌گاه می‌شناسم برای ماهی‌های بی‌جانم. اما ندارمشان. نیاز دارم به چیزی چنگ بزنم، خودم را بالا بکشم. اما وزنِ اندوه ـم را جز آسمان تحمل نمی‌کند. آسمانِ دودی هم که خودش چشم‌ها را باتلاقی بی‌تمام می‌کند.. آسمان که نباشد، اعتقاد که نباشد، ابر که باشد، دود که باشد..
    من می‌مانم و کفشی که درونش صدویک ماهی قرمزِ مرده با هم زندگی می‌کنند. 

     


    پ.ن: این شهـر دارد مـرا می‌کشد. 

  • ۳
  • نظرات [ ۳ ]
    • جاودان
    • جمعه ۱۴ مهر ۹۶
    در آن‌زمان که هنوز جادوگران را به جرمِ جادوگری می‌سوزاندند یا حتی پیش‌تر از آن، در دوره‌ای که خدایان یونان با ناک‌اوت کردنِ خدایان نورس و ایرانی و هندی بر جهان حکمرانی می‌کردند و حتی چند قدم قبل‌تر از آن زمانی که الف‌ها هنوز زمین را ترک نکرده بودند و دورف‌ها به صورت نژادی مستقل آزاده می‌زیستند، "ماه‌زدگان" را دیوانه می‌پنداشتند. تفسیرِ نادرست ـی نیست. ماه‌زده دلش برای رخ ماه رفته، "مجنون" شده. ولی برخلافِ توضیحاتِ ویکی‌پدیا، mentally ill نیست. صرفاً عاشق است. ماه‌زده عشقش را به ماه می‌دهد و جادویش را از آن می‌گیرد.
    مجمع هم که از اسمَش پیداست، به محلِ تجمع عده‌ای می‌گویند. محلِ تجمعِ دیوانگان را چه می‌گویند؟ تیمارستان. دارالمجانین. اما بی‌ذکرِ نام دلبر که نمی‌شود. همین شد که اینجا مجمعِ دیوانگان شد و منِ ماه‌زده، تنها ساکنش.