۲۳ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

یه جوری بگو آ، انگار که می‌خوای بگی دلت برام تنگ شده..


زن: بگو آ، یه جوری که انگار می‌خوای بهم بگی دوست ـم داری.

مرد: آآآ..

زن: بگو آ، یه جوری که انگار می‌خوای بهم بگی هرگِز فراموش ـم نمی‌کنی.

مرد: آآآآ..!


"داستان‌ خرس‌های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست‌دختری در فرانکفورت دارد."


+ یک جایی روی دستانم و قسمتی میان قفسه سینه‌ئم هر دفعه با خواندنش گرم می‌شود. این کتاب با تک تک واژگانش همانند قاتلی مهربان است.

  • ۵
  • نظرات [ ۲ ]
    • جاودان
    • جمعه ۱۴ مهر ۹۶

    Do you miss me as much as i miss you?

     
    باران آمده بود و من دلتنگ ـت بودم. دلتنگِ تو بودن ربطی به باران ندارد اما. دلتنگِ تو بودن ربطی به پاییز هم ندارد. دلتنگِ تو بودن ربطی به هیچ‌چیز ندارد. دلتنگ تو بودن در من است. در وجودِ من است انگار.
    داستان، داستانِ سه بانویِ سرنوشت است که در یک روزِ بارانی مثل امروز، بی‌حوصله دنیا را نگاه می‌کردند و فکر می‌کردند بعد از هر روز زخم زدن به دلِ کالیپسو* چه کار برای انجام دادن دارند؟ آن‌وقت بود که تَک چشمشان به اتاقی اُفتاد که من درَش به عشق کافر بودم. پیرزن‌ها به دلِ زخم‌نخورده‌ام، به غرورم و به ادعاهایم خندیدند. در یک آن، کُلِ مرا برداشتند و توی پاتیلی انداختند که بوی تو را می‌داد. در دیگِ دلتنگِ تو بودن جوشاندنم تا دلتنگیَت به خوردم رَود. تا دلتنگیت توی تک تک سرخ‌رگ‌هایم ته‌نشین شود، بنفش شوم. تا جا بیفتم در دلتنگیت، نتوانم فرار کنم..
    پیرزن‌ها پاتیل را هم زدند و به تقلایم برای هستی خندیدند. به ریشِ نداشته‌ام خندیدند. می‌دانستند دلتنگِ تو بودن مرا نمی‌کُشد، در عوض ذره ذره‌ آبم می‌کند تا یک‌زمانی، روزی، میانِ خیابانی خیس در باران حل شوم. تا روزی رویِ پل‌هوایی غرق در امواجِ صدایت، طی یک واکنش گرماده نیست شوم. بعد دیگر من ـی نمانَد. جسمی باشد که همه ـش دلتنگیِ توست. دو چشمانی باشد که نگاهت می‌کند و همچنان دلتنگِ توست..

     
    + * بر اساس بعضی از تفاسیر کالیپسو نیمف بود. بر اساس یه سری تفاسیر دیگه، دخترِ یه تایتان به نام اطلس بود و به‌خاطر تایتان بودنش مجازات می‌شد. چه فرقی می‌کنه؟ در نهایت کالیپسو توی یه جزیره به نامِ اوجیجیا زندانی بود و سه الهه سرنوشت همواره مردانی ـو به جزیره می‌فرستادن که نمی‌تونستن بمونن. افرادی که کالیپسو دلش براشون می‌رفته و خب.. دلبر همواره رفتنی بوده. اودیسه رفت در نهایت. بعدِ هفت سالِ لعنتی. آخر سرم گفت کالیپسو زندانیش کرده. در حالی که خود کالیپسو بهش یاد داد یه قایق کوچیک بسازه، بهش قوت راه داد و فرستادش که بره. بی‌توجه به اینکه چه‌قدر دوستش داشته.
     
    + ریشه اسم کالیپسو رو به kalyptō نسبت میدن. به معنای to cover, to hide. پنهان کردن.
     
    + Do you miss me at all?
     
     
  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • جاودان
    • پنجشنبه ۱۳ مهر ۹۶
    در آن‌زمان که هنوز جادوگران را به جرمِ جادوگری می‌سوزاندند یا حتی پیش‌تر از آن، در دوره‌ای که خدایان یونان با ناک‌اوت کردنِ خدایان نورس و ایرانی و هندی بر جهان حکمرانی می‌کردند و حتی چند قدم قبل‌تر از آن زمانی که الف‌ها هنوز زمین را ترک نکرده بودند و دورف‌ها به صورت نژادی مستقل آزاده می‌زیستند، "ماه‌زدگان" را دیوانه می‌پنداشتند. تفسیرِ نادرست ـی نیست. ماه‌زده دلش برای رخ ماه رفته، "مجنون" شده. ولی برخلافِ توضیحاتِ ویکی‌پدیا، mentally ill نیست. صرفاً عاشق است. ماه‌زده عشقش را به ماه می‌دهد و جادویش را از آن می‌گیرد.
    مجمع هم که از اسمَش پیداست، به محلِ تجمع عده‌ای می‌گویند. محلِ تجمعِ دیوانگان را چه می‌گویند؟ تیمارستان. دارالمجانین. اما بی‌ذکرِ نام دلبر که نمی‌شود. همین شد که اینجا مجمعِ دیوانگان شد و منِ ماه‌زده، تنها ساکنش.