باران آمده بود و من دلتنگ ـت بودم. دلتنگِ تو بودن ربطی به باران ندارد اما. دلتنگِ تو بودن ربطی به پاییز هم ندارد. دلتنگِ تو بودن ربطی به هیچچیز ندارد. دلتنگ تو بودن در من است. در وجودِ من است انگار.
داستان، داستانِ سه بانویِ سرنوشت است که در یک روزِ بارانی مثل امروز، بیحوصله دنیا را نگاه میکردند و فکر میکردند بعد از هر روز زخم زدن به دلِ کالیپسو* چه کار برای انجام دادن دارند؟ آنوقت بود که تَک چشمشان به اتاقی اُفتاد که من درَش به عشق کافر بودم. پیرزنها به دلِ زخمنخوردهام، به غرورم و به ادعاهایم خندیدند. در یک آن، کُلِ مرا برداشتند و توی پاتیلی انداختند که بوی تو را میداد. در دیگِ دلتنگِ تو بودن جوشاندنم تا دلتنگیَت به خوردم رَود. تا دلتنگیت توی تک تک سرخرگهایم تهنشین شود، بنفش شوم. تا جا بیفتم در دلتنگیت، نتوانم فرار کنم..
پیرزنها پاتیل را هم زدند و به تقلایم برای هستی خندیدند. به ریشِ نداشتهام خندیدند. میدانستند دلتنگِ تو بودن مرا نمیکُشد، در عوض ذره ذره آبم میکند تا یکزمانی، روزی، میانِ خیابانی خیس در باران حل شوم. تا روزی رویِ پلهوایی غرق در امواجِ صدایت، طی یک واکنش گرماده نیست شوم. بعد دیگر من ـی نمانَد. جسمی باشد که همه ـش دلتنگیِ توست. دو چشمانی باشد که نگاهت میکند و همچنان دلتنگِ توست..
+ * بر اساس بعضی از تفاسیر کالیپسو نیمف بود. بر اساس یه سری تفاسیر دیگه، دخترِ یه تایتان به نام اطلس بود و بهخاطر تایتان بودنش مجازات میشد. چه فرقی میکنه؟ در نهایت کالیپسو توی یه جزیره به نامِ اوجیجیا زندانی بود و سه الهه سرنوشت همواره مردانی ـو به جزیره میفرستادن که نمیتونستن بمونن. افرادی که کالیپسو دلش براشون میرفته و خب.. دلبر همواره رفتنی بوده. اودیسه رفت در نهایت. بعدِ هفت سالِ لعنتی. آخر سرم گفت کالیپسو زندانیش کرده. در حالی که خود کالیپسو بهش یاد داد یه قایق کوچیک بسازه، بهش قوت راه داد و فرستادش که بره. بیتوجه به اینکه چهقدر دوستش داشته.
+ ریشه اسم کالیپسو رو به kalyptō نسبت میدن. به معنای to cover, to hide. پنهان کردن.