۲۳ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

I will survive.

من خیلی زمین خوردم. یه جاهایی خسته شدم و وسط راه نشستم به گریه کردن. یه جاهایی مشت کوبیدم به دیوار تا کل دستم کبود بشه. مشت کوبیدم تا رنگِ دیوار بریزه. یه جاهایی شیشه شکستم و جیغ زدم و خودم و همه‌ـرو نااُمید کردم. الآن که نگاه می‌کنم من بعضی جاها یه شکست خورده واقعی بودم. ولی، وجهِ شبه کلِ این اتفاقات توی ایستادنِ بعدشـه. راستشو بخواین، همه بلند میشن. هر کسی "بالاخره" بلند میشه. یک ماه بعد، یک سال بعد، ده سالِ بعد. یا خودش، یا با کمک، یا با زور، یا با جریانِ مردم... هیچ‌کس تا ابد نمی‌شینه. ولی من از یه جایی بعد وقتِ زمین خوردن، دیگه منتظرِ نیروی خارجی نبودم. [البته نبودِ نیروی خارجیم بی‌تاثیر نبود.] حتی کمی بعدترِش نیروی خارجی کسرِ شان بود برام. اگه دستِ کسی ـو می‌گرفتم و بلند می‌شدم، شکست همچنان دردناک می‌موند. اون اتفاق برام مثلِ یه مانع می‌شد که هیچ‌وقت خودم نتونستم از روش بپرم و از پسش بربیام.

من باید درد می‌کشیدم، پای شکسته‌ـمو جمعش می‌کردم، چشمامو پاک می‌کردم، نفسامو حبس می‌کردم و سعی می‌کردم بلند بشم. دستِ بالثارو پس می‌زدم و از روی پشتِ‌بوم می‌پریدم. دوباره می‌خوردم زمین؟ مهم نبود. زخمای دست و بالم بیشتر می‌شد؟ اهمیتی نداشت. از یه جایی به بعد، پرواز کردن با بال ـای یه نفر دیگه نابخشودنی بود برام.

و می‌دونین، اون ایستادنِ یه تنه، پرواز کردنِ بی‌کمک، قشنگ‌ترین حسیه که بعدِ سقوطـای متوالی میشه تجربه کرد. 


٭٭٭


این هفته، یه شکستِ کامل بود. از جمعه هفته پیش تا حالا، یک ماه گذشت و آخرِ هفته؟ توی آینه خودمو نمی‌شناختم.

از شدتِ فشارِ عصبی دسته به دسته مو میومد بینِ انگشتام. توی یه مشاجره وسطِ هفته، با فریادِ "من این مویی که بخوای باهاش تهدیدم کنی رو نمی‌خوام." نصفِ موهامو بریده‌بودم و زیرِچشمام به‌خاطر برنامه نامنظمِ خواب ـم و گریه گود رفته بود. از شدتِ مریض بودن رنگِ پوستم به زردی میل می‌کرد و از همه فجیع‌تر، چشمام خالی بود. پرِ هیچ. شکست خورده.


همون‌جا روبه‌روی آینه بود که شروع کردم به جیغ زدن و لگد پروندن و گریه کردن. پیشِ چمدونِ پر لباسای مچاله‌ـم نشستم و هق‌هق کردم. اینقد که نفس ـم بالا نیومد. نیومد. نیومد.

و هیچ‌کس نبود اونجا؛ هیچ‌کس نبود که بیاد و ببینه اکسیژنِ کافی نمی‌رسه به ریه‌هام. من تنها کسی بودم که می‌تونست خودِ ترسیده‌ی ناامیدمو نجات بده. من تنها منجی بودم. تنها یاری‌دهنده.

پس، خودمو بغل کردم. بردمش زیرِ ستاره‌ها تا آسمون ـو ببینه و بتونه نفس بکشه. بعد برای خودِ لرزونم توی ماگِ مورد‌علاقه ـش شیرداغ ریختم و توی شیرش شکلات انداختم. یه قرصِ سرماخوردگی کنار شیرش گذاشتم، پتو پیچیدم دورِش، جوراب ـای منظومه‌شمسی دارِشو پاش کردم و کتابِ "هابیت" ـو دادم دستش. تا کم کم، نفس کشیدن ـش عادی شد. تا کم کم چشماش دیگه بین خطوط نمی‌پرید. یه روز طول کشید. یه روز تا هِی بغلش کنم، کل اربابِ حلقه‌هارو بدم ببینه، حواسم باشه قرص ـاشو سرِ وقت بخوره، سردش نشه، دوباره بغض نشه. یه روز تا، برگرده به زندگی. برگرده به میدونِ جنگ.

و الآن بعد بیست‌وچهار ساعت دارم نگاش می‌کنم، که جورابایِ "فیزیک‌خوندن"ـِشو پاش کرده. موزیک ـو بلند کرده، زمزمه می‌کنه "I will survive" و تستِ بعدیو می‌زنه. و من به خودمون افتخار می‌کنم، به اینکه دووم میاریم افتخار می‌کنم. از اینجا به بعد، بقیه می‌تونن نگران بشن. سعی‌کنن کمک کنن. بیان تا زخمای باقی‌موندرو ببندیم.

چون من کارمو انجام دادم. زنده ـم، دووم اوردم و بلند شدم.




+ اینجا جاییه که زنگ می‌زنه، پشتِ تلفن اخم می‌کنه. و من یک ساعت و ده دقیقه به هزار جور نسخه و تجویزش و "بذار دارم میرم داروخانه بپرسم"، "برنامه درسـیتو مرتب می‌کنیم با هم"، "نگا کن مریض میشی نمی‌تونی بیای کتاب‌خونه پیشم." ـش لبخند می‌زنم. :) 


  • ۵
  • نظرات [ ۰ ]
    • جاودان
    • جمعه ۲۸ مهر ۹۶

    باید فرار کرد.

    "از قیدِ تعلق آزاد".
    + این همه‌چیزی نیست که کسی می‌تونه بخواد..؟!
  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • جاودان
    • چهارشنبه ۲۶ مهر ۹۶
    در آن‌زمان که هنوز جادوگران را به جرمِ جادوگری می‌سوزاندند یا حتی پیش‌تر از آن، در دوره‌ای که خدایان یونان با ناک‌اوت کردنِ خدایان نورس و ایرانی و هندی بر جهان حکمرانی می‌کردند و حتی چند قدم قبل‌تر از آن زمانی که الف‌ها هنوز زمین را ترک نکرده بودند و دورف‌ها به صورت نژادی مستقل آزاده می‌زیستند، "ماه‌زدگان" را دیوانه می‌پنداشتند. تفسیرِ نادرست ـی نیست. ماه‌زده دلش برای رخ ماه رفته، "مجنون" شده. ولی برخلافِ توضیحاتِ ویکی‌پدیا، mentally ill نیست. صرفاً عاشق است. ماه‌زده عشقش را به ماه می‌دهد و جادویش را از آن می‌گیرد.
    مجمع هم که از اسمَش پیداست، به محلِ تجمع عده‌ای می‌گویند. محلِ تجمعِ دیوانگان را چه می‌گویند؟ تیمارستان. دارالمجانین. اما بی‌ذکرِ نام دلبر که نمی‌شود. همین شد که اینجا مجمعِ دیوانگان شد و منِ ماه‌زده، تنها ساکنش.