۱۲ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

ساگردِ مرگِ جاودان - چندمینشان؟ یادم نمی‌آید.. -

دوازده.. دوازدهِ آبان.. دوازده..

گرمِ راه‌رفتن بودیم که بی‌هوا یک‌جایی میانِ خیابان نوفل‌لوشاتو ایستادم، نگاهم قفل شد رویِ رویِ ماهِ ماه، لب‌هایم را به دندان گرفتم، موضوعی در پسِ‌ذهنم قایم‌باشک بازی می‌کرد. چهره می‌گرفت و دوباره نمایان می‌شد. چه چیز را فراموش کرده بودم؟  این ماه.. این روز.. این ساعت.. و یادم آمد. دوازده آبان بود. دوازدهِ لعنتیِ آبان. شروعِ سالِ جدید. روزِ مردن و از مرگ بازگشتن. من همین روزها بود که با مرگ خوابیدم و عاشق زندگی شدم. یادت هست؟ مرگ را در آغوش گرفتم و دل سپردم به دستانِ نوازشگرِ زندگی، محضِ دل‌بریدن!
یادت..
هست..؟

یادم..
هست..؟

یادمان هست چه‌ها شد که به این نیمکتِ باران‌خورده رسیدیم..؟


+ که هیچ‌چیز آنقدر اهمیت ندارد. زندگی برای دل‌بستن کوتاه است.
+ این دلبرِ بی‌رحمِ نازک‌اندام..
+ بشنویم، Dust in the wind - Kansas.

+ عنوانِ موزیک برگرفته از کتابِ مقدسه.


    "I reflected on everything that is accomplished by man on earth, and I concluded:
                                     Everything he has accomplished is futile — like chasing the wind."


Ecclesiastes 1:14    


  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • جاودان
    • جمعه ۱۲ آبان ۹۶

    آقای دکتر، زخم‌معده نیست! فقط یک کلاف گیر کرده و بغض دارِ سردرگمی‌ـست.

    یک کلافِ سردرگم کلافگی میان سینه‌ام گیر کرده و بیرون نمی‌آید.* شاید اگر سرش را پیدا می‌کردم شانسی برای رهایی بود، ولی هر نخی که می‌گیرم ادامه دردی است که خود گره کوری روی درد دیگر خورده. در آینه نگاه می‌کنم و می‌بینم نخ‌ریسِ پیری با دو بیوه‌سیاه درونم نشسته و هر سه "بغض" می‌ریسند. این خلط‌های خاکستری رنگِ عجز و ناتوانی را با دست و پاهایشان جمع می‌کنند و پیوند می‌زنند. تمام خشم فروخورده گندیده درونم را خمیر می‌کنند، می‌بافند. طناب دار برایم می‌بافند. می‌فهمم. می‌ترسم. تلاش می‌کنم که فرار کنم و با تقلای من برای فرار، این تجسمِ هنر بافندگی به خود می‌پیچد. گره می‌خورد. حبس می‌شوم درونش. حبس می‌شود درونم. می‌پیچد به دنده‌هایم  و در قلبم حل می‌شود.


    عق می‌زنم. این تهوع همیشگی، بالا آوردن روی سنگ‌های سرد و خیسِ سفید بیرون نمی‌آوردش. دهانم ترش می‌شود. لب‌هایم طعم زنگ‌آهن دارند. باز عق می‌زنم. آنقدر عق می‌زنم که از چشم‌هایم خون بچکد. آنقدر عق می‌زنم که سنگ‌ها سرخ شوند. دکترها دیوانه‌اند. زخم معده کجاست. من فقط یک کلاف نخ سردرگم در سینه‌ام دارم..



    + خود واژه "کلافگی" به معنای سرگردانی و سرگشتگی از همان "کلاف" می‌آید. جمله به نوعی حشو دارد.

  • ۴
  • نظرات [ ۱ ]
    • جاودان
    • پنجشنبه ۱۱ آبان ۹۶
    در آن‌زمان که هنوز جادوگران را به جرمِ جادوگری می‌سوزاندند یا حتی پیش‌تر از آن، در دوره‌ای که خدایان یونان با ناک‌اوت کردنِ خدایان نورس و ایرانی و هندی بر جهان حکمرانی می‌کردند و حتی چند قدم قبل‌تر از آن زمانی که الف‌ها هنوز زمین را ترک نکرده بودند و دورف‌ها به صورت نژادی مستقل آزاده می‌زیستند، "ماه‌زدگان" را دیوانه می‌پنداشتند. تفسیرِ نادرست ـی نیست. ماه‌زده دلش برای رخ ماه رفته، "مجنون" شده. ولی برخلافِ توضیحاتِ ویکی‌پدیا، mentally ill نیست. صرفاً عاشق است. ماه‌زده عشقش را به ماه می‌دهد و جادویش را از آن می‌گیرد.
    مجمع هم که از اسمَش پیداست، به محلِ تجمع عده‌ای می‌گویند. محلِ تجمعِ دیوانگان را چه می‌گویند؟ تیمارستان. دارالمجانین. اما بی‌ذکرِ نام دلبر که نمی‌شود. همین شد که اینجا مجمعِ دیوانگان شد و منِ ماه‌زده، تنها ساکنش.