میل به خلق کردن، در هم می‌پیچاندم. میل به تخلیه این هجمه دردآور افکار بر کاغذی سفید از تخت به بیرون می‌کشاندم. از دریا به بیابان و از آسمان به زمین می‌برتم. به خود می‌پیچم. انگشتانم منقبض می‌شوند و در زاویه‌ای غیرعادی بالای کاغذ می‌مانند.
سیلوا می‌پرسد: ننوشتن بس نیست؟

می‌دانم که بس است.

من به تاخیر می‌اندازم اما. این عادتِ "به تاخیر انداختن برای بهتر شدن" دارد مرا می‌بلعد. من نوشتن را به تاخیر می‌اندازم که پس‌فردایی که هیچ‌وقت نمی‌آید روان‌تر بنویسم. من دانشگاه رفتن را به تاخیر می‌اندازم که شاید دانشگاه بهتری بروم. من کوه رفتن را به تاخیر می‌اندازم شاید هفته بعد پاهای قوی‌تری داشته باشم. من عکس گرفتن را به تاخیر می‌اندازم که اگر شد تا مدتی دیگر تکنیک بخوانم و کادر بهتری بگیرم. من به تاخیر می‌اندازم و هیچ‌کاری نمی‌کنم. من بیشتر از آنکه باید به‌تاخیر انداخته‌ام زائیدنِ این مخلوقات را. این آرمان‌گراییِ ادامه‌دار من و فرزندانم را خواهد کشت. باید یاد بگیرم قبولشان کنم. زندگی بازی‌ نیست که وقتی یک امتیاز از دست می‌دهی ری‌استارتش کنی. کاری که من در حق مخلوقاتم می‌کنم؛ این کاری که من در حق خودم می‌کنم، قتل عام است! قتل‌عام!


جایی از وجودم روی فرزندان ناقصم تف می‌اندازد. برایشان می‌گریم.