سرما خورده‌اَم. یعنی باید حدس می‌زدم که مریض می‌شوم، شاید آنجا که مانتو تنم نبود و دستانِ یخِ باد پاییزی می‌آمد از زیرِ پیرهنِ مردانه روی تنم و من مچاله‌تر می‌شدم توی آغوشت. یا همانجا که به ضربانِ قلب ـت گوش می‌دادم و با دستانِ لرزان سیگار را روی لب‌هایم می‌گذاشتم و دود را در شش‌هایم بنفش‌شده ام نگاه می‌داشتم تا رنگِ دوست‌داشتنت را بگیرند. یا آنجا که گیتار می‌زدی و غروب‌ بود و من مثلِ آخرین اشعه‌های خورشید در میانِ صدایت گم‌می شدم.

 بین یکی از همین اتفاقات باید حدس می‌زدم به دنبال اینهمه خوش‌بختی و خوش‌اِقبالی نمی‌شود که دردی نباشد. نمودار‌ها اوج و قعر دارند. نمی‌شود آنقدر در اوج باشم و سایه‌ای به پاهایم چنگ نزند، به پایین نکشدم.

ولی این یک‌بار من برنده‌اَم. اگر این جنگ ـی خانمان‌سوز بین من و چرخِ‌فلک باشد، من مبارزه کوچک ـی را زیرِ درخت‌های میدان‌ِ تجریش در گرگ‌و‌میش بُرده‌ام. می‌خواهم بگویم که می‌اَرزید. به صدایت و گیتارت و عطرَت می‌ارزید. به بودنت می‌ارزید. به دیدنت می‌ارزید. 


٭٭٭

- عکس گرفتین؟ خوش‌گذشت؟ پریای کاخ ـو دیدین؟ براتون آوا..

سکندری می‌خورم و نگه ـم می‌داری. می‌خندی و زیرِلب می‌گویی که در‌حالِ‌خودم نیستم.

- نیستم. هستم یعنی. نه مستم. نه چِت ـم. فقط خوشحالم. 


و بودم. و بودم. و بودم..

[یک روز با هم می‌رویم زیرِ درختانِ کاخ می‌خوابیم، به آسمان و برگ‌های سرخ و زرد نگاه می‌کنیم و منتظر می‌مانیم تا پری‌ها بیایند و بخوانند و مثلاً من بگویم چه‌قدر دوستت دارم و.. ]