یک کلافِ سردرگم کلافگی میان سینهام گیر کرده و بیرون نمیآید.* شاید اگر سرش را پیدا میکردم شانسی برای رهایی بود، ولی هر نخی که میگیرم ادامه دردی است که خود گره کوری روی درد دیگر خورده. در آینه نگاه میکنم و میبینم نخریسِ پیری با دو بیوهسیاه درونم نشسته و هر سه "بغض" میریسند. این خلطهای خاکستری رنگِ عجز و ناتوانی را با دست و پاهایشان جمع میکنند و پیوند میزنند. تمام خشم فروخورده گندیده درونم را خمیر میکنند، میبافند. طناب دار برایم میبافند. میفهمم. میترسم. تلاش میکنم که فرار کنم و با تقلای من برای فرار، این تجسمِ هنر بافندگی به خود میپیچد. گره میخورد. حبس میشوم درونش. حبس میشود درونم. میپیچد به دندههایم و در قلبم حل میشود.
عق میزنم. این تهوع همیشگی، بالا آوردن روی سنگهای سرد و خیسِ سفید بیرون نمیآوردش. دهانم ترش میشود. لبهایم طعم زنگآهن دارند. باز عق میزنم. آنقدر عق میزنم که از چشمهایم خون بچکد. آنقدر عق میزنم که سنگها سرخ شوند. دکترها دیوانهاند. زخم معده کجاست. من فقط یک کلاف نخ سردرگم در سینهام دارم..
+ خود واژه "کلافگی" به معنای سرگردانی و سرگشتگی از همان "کلاف" میآید. جمله به نوعی حشو دارد.