میم را درحالِ مستی دوست ندارم. اصلاً راستش را بخواهید میم را وقتی تنها می‌مانیم آنچنان نمی‌پسندم. بیش از حد رک و بی‌پرده حرف می‌زند، انگار نه انگار که سن پدرم را دارد. مارلبروی گوشه لبش را روشن می‌کند و با هر کام حرف‌هایش بی‌سانسورتر می‌شوند. نصف جملاتش را به آلمانی بلغور می‌کند و امان نمی‌دهد به طرف مقابل تا جمله‌ای بگوید. به هر جهت، شب یلدا از خانه فرار کرده‌بودیم. به بهانه بنزین زدن راهی خیابان‌ها شده و حرف می‌زدیم. یکهو یک‌جایی بی‌مقدمه گفت:
- تو یه غمزه میای و فرار می‌کنی. تو چشِ طرف نگا می‌کنی و میگی بیا منو بگیر. و اونقدر تیزپا هستی که کسی دستش بهت نرسه.

خندیدم. از ته دل خندیدم. این خلاصه کوچکی از تمام روابطم تا به حال بوده. جوابش را ندادم. بعد چند دقیقه متفکرانه ادامه داد:
- ولی یه روز یه شکارچیِ قهار پیدا میشه. اون‌روزه که گیر میفتی..

من؟ ماتم برده بود. فکر می‌کردم چگونه بگویم که شکارچیم شش سال پیش رویم بوده و من خبردار نشدم. چگونه بگویم که شکارچی را پیدا کرده ام. فکر می‌کردم چه کسی فکر می‌کرد این شکارچی با چوب‌جادو و کلاه جادوگری و کوله‌پشتیِ مشکی بیاید؟

 و می‌خندیدم..