نمیدانم کجایی عزیزترین ـم. ایننامه را درنهایت به احتمال زیاد میدهم دستِ یک ستاره دنبالهدار و میگویم دهدش دست آنی که روی سیارکی زانو به بغل گرفته و آسمان را نگاه میکند. کاش در آسمانت زمین هم باشد. کاش میان ستارههای راهشیری چشمت بیفتد به این کره، نقطه آبی رنگ ـی در دوردستها که کسی، ساکنش، دوستت میدارد.
جانا تو میدانی روی این نقطه آبی نژادهای بسیاری زندگی میکنند. از الفهای کوله به دوشِ جنگلی و پریهای ساکن بوتههای رُز تا جادوگران و گرگینههای بدنام. اما عجیبترینِ این نژادهای گونهگون بدونِشک آدمیانـند. به نقلِ بعضی منابع، ماگل و مشنگ نیز میخوانندشان؛ اما به نظرم این آدمیان را نمیشود نامگذاری کرد. همین "آدم" بَس است. آدمها عجیبند. درمیان میلیونها آدم، قشرِ خاصی هستند که عجیبترند. عادات یکسانِ باطلی دارند. هیچچیز برایشان حرمت ندارد، از زبانهای رمزی قرن نوزدهم استفاده میکنند؛ در حالیکه این زبانها را همه بلدند. برای درود فرستادن مینویسند:"slm.". شیوه شگفتی ـست. ادایِ الف ها را در بدونِ جوراب کفش پوشیدن درمیآورند. ولی عجیب به پاهای آدمیزادیشان این پاپوشها نمیآید.
پیدرپی مهمانی میروند. میرقصند. جنسِ مخالف را میبوسند. میگویند "دوستت دارم." بهخاطر امیال غریزیِشان و بیهوده در دایرهای میچرخند. فرض میکنند که عاشق شدهاند و روز بعد دلشان برای دیگری میرود.
آدمیان عجیبند. درشبکههای مجازی پیدرپی بهدنبال تائید دیگراناند و بیرون از این صفحات، عدم تائید شاخشان میکند. "شاخ" شدن، لفظیست بابشده در میانـشان. "شاخ" بودن برای افرادی که بسیار پرطرفدار و پرارزشند بهکار میرود. نویسنده گمان میبرد این لفظ از همان "شاخ گوزنِ سانتا" نزد ما جادوگرها مشتقشده باشد.
من اهل مهمانی رفتن نبودم. در مهمانیها آدمها بسیارند. در مهمانیها همه عجایبشان را میپوشانند تا یکسان دیدهشوند. شما فرض را بر این میگذارید با یک گرگینه میرقصید و طرف مقابل دورف از آب درمیآید. من فرض را بر چه گذاشتهبودم؟ نمیدانم. این مذکری که بعداً کاشف به عملآمد که کمسنوسالتر از من است با چهرهای که به سنش نمیخورد بینژاد بود. بوی ما را میداد ولی. مثل ما نبود. میفهمی؟ میدانم داری سرت را تکان میدهی برای اعتماد کردن ناگهانی و پرخطرم، اما خطرناک بهنظر نمیرسید آخر. میرقصید و من برایم اهمیتی نداشت. [ حالا میتوانی سرت را به تاسف تکان بدهی. ] ماه که در آسمان باشد، شعف و شور و شراب و توان که باشد، مگر اهمیتی دارد چهکسی میرقصد؟
دو ساعت بعد در ماشین باید برایم مهم میشد. باید فکر میکردم که از کجا آمده و چرا خرامان خرامان نزدیکتر میکند خودش را. باید میفهمیدم این تفاوت بین رفتار و چشمان ـش برای چیست؟ نکند تغییرشکلدهنده باشد. نکند خونآشامی تشنه به خونِ ماهزدگان باشد. فکر نکردم اما، میدانی جانا، خسته بودم از نبودنت. از اینکه دوستم نداری وَ.. رهایت کردم. چشمانم را که دوخته بودم به آسمان برای گمنکردنت بستم. خودم را سپردم به امواج؛ به بامداد خانه رسیدن. به کلید انداختنِ ساعت سه صبح. خودم را سپردم به موج دیگری که در ولیعصر دستم را میگذاشت در دست کسی که برایم مهم نبود کیست. این مذکر ناشناخته با چشمان وحشی ـش را به جهانمان راه دادم تا زیرِ گوشم بگوید دوستم دارد. تا دیگر نتوانم فرار کنم. تا بیاید و مهم شود. و جانا.. میدانی، این اولین باریست که هنگام دوست داشتنت کسِ دیگری مهم میشود. زمزمه میکنم: - من دوستت دارم. - دروغ میگویم به این گرگِ نری که دروغهایم را استشمام میکند. میگویم که دلم نرفته و او میداند که بیدلم..
حتی بیآنکه ببینمت میتوانم واکنش ـت را تصور کنم. دستهایت را بین موهایت میکشی و با ماجراها درمورد نیرنگ و حیله و دروغهای انسان سخن را باز میکنی. بعد برای اینکه از عذابوجدان نمیرم با یک "ولــی"ِ کشیده به رابطه "تد موزبی" و دخترهای قبل و بعد رابین ارجاع میدهی مرا. و آخر سر آه میکشی و میگویی: "چی بگم؟". نخند! همینقدر خوب میشناسمت..
حق با توست؛ اما من خبر دارم آدمها چه خوب میتوانند دروغ بگویند. [بالثا داد میزند گرگها تکیارند، ولی نیمهگرگها؟ نمیدانم جانم.]
من آدم کمندیدهام. این صرفاً اولین بار است که نمیگریزم. و این نگریختن، شاید سنگین تمام شود برایمان..
باید بروم عزیزترین. یک کوله کتاب تست سیودوکیلویی، یک فنجان چایِ یخکرده و کتابخانهای با هوای دمکرده پر از صدای خسخسِ سینه و سرفههای بیمارِ زمستانی در انتظار دارم..
ماهِ شبهایت درخشان.
شانزدهمِ آخرین ماهِ نود و شش.