- چشمانم را نبوسیدی و کسی چادر سیاه بر تن جهانم کرد. آسمان خاموش شد. -


جانِ جانان، زمین پنج انقراض بزرگ داشته. در یکی از سهمگین‌ترین انقراض‌های بزرگش نود‌وهفت درصد گونه‌هایش منقرض شده‌اند. شاید سکونتِ طولانی مدتم روی این سیاره، بیماریِ "حذف هر جانداری با فاصله نزدیک" را به من انتقال داده. شاید برای همین است که دارم آدم‌ها را پرت می‌کنم از پرتگاه چشمانم به قعر درّه‌ای منتهی به تاتاروس. می‌دانی نورِ دو چشمان، این انقراض عظیم اولین انقراض جان‌داران در دوره زندگیِ من نیست. حتی عظیم‌ترینشان هم نیست. ولیکن این انقراض نفرت بسیاری به همراه دارد. موج‌های راکد تنفر کم‌کم به لب‌های سخت‌چفت شده‌ام رسیدند. بالاتر آمدند. نفس نمی‌کشیدم. از راه تنفس هم نتوانستند اشباعم کند. موج‌ها بالاتر آمدند و به چشمان بازِ بازم رسیدند. چشمانی که نبوسیده بودیشان. چشمانی که راه به جانم داشتند. به درونم ریختند. و بعد.. متنفر بودم. از سر تا پایم حس اشمئزاز و تنفر نسبت به هستی بود. از هر دیروزی بیزار بودم. از هر فردایی حالم به هم می‌خورد. و امروز‌ها.. و امروزها..


اوایل فکر می‌کردم که یک روز از همین روزهای پشت هم و روزمره کسالت‌آورم از خواب بیداره شده‌ام و در کمال بهت دیده‌ام به جای چشم دو شاخک دارم که جرعه جرعه نفرت می‌نوشند. ولی داستان این نبود. این شیوه روایت داستان اغراق‌آمیز‌ترین روش بیان است. دروغ‌آمیز ترینشان. هیچ شاخکِ نفرتی یک روزه درنمی‌آید. حتی اگر واقعه سهمگینی اتفاق بیفتد پس‌لرزه‌ها عامل انقراض ـند. شهاب‌سنگی که به زمین خورد دایناسورها را نکشت. سلسله فجایع بعدش این غول‌های شاخ و دم‌دار را به زانو درآورد. می‌فهمی می‌خواهم به کجا برسم؟! بذر این نفرت کشنده را قبل نودوهفت ریخته‌اند. چشمانم یک جایی قبل این‌روز ها خشک شده‌اند. مناسب‌ برای رشد دوستت ندارم‌ها. مناسب برای بخار گرفتن.


از یک روز برفی به بعد دیگر چشمانم را نبوسیدی و من بیزار شدم..


از هر که کنارم هست. آنان که روزی دوستشان داشتم را می‌بینم؛ نگاه‌ـمان گره می‌خورد و دوست نداشتن جاری می‌شود. در بهت فرو می‌روند. تاب نمی‌آورند این سنگینی را. نگاه ـشان را می‌دزدند. غریضه حکم می‌کند بترسند. می ترسند!

این پس‌زدن خودخواسته نیست. شرمگین می‌شوم از این میزان نارسانایی. چشمانم را می‌بندم و دروغ می‌گویم. پلک‌هایم را روی هم می‌گذارم و در آغوش می‌گیرم. بدون دیدن می‌بوسم. و بعد چشمانم را که باز می‌کنم، با نفرت درحال این عاشقانه‌ترین عمل جهانم. از لای مژه‌هایم چهره گرگی را می‌بینم که دوستش ندارم. دست دوستی را می‌بینم که معده‌ام را آشوب می‌کند و قتل‌عام شروع می‌شود..


پس می‌زنم و می‌دوم. چشمانم را طوری باز می‌کنم که این احساسات بدرنگ با هم به بیرون بپاشند. می‌دوم به سمتی که تو باید می‌بودی.

می‌دوم تا شاید جایی تو باشی.


بگو چشمانم را ببندم. چشمانم را ببوس. شاید بار دیگر دوستشان داشتم. شاید این‌دفعه که چشمانم را باز کردم، منظره دیگری درانتظارم باشد.

چشمانم را ببوس جانان ـم.. چشمانم را ببوس نورِ دو چشمان.. جهانِ خالی بی‌ساکن ـم بوی مرگ می‌دهد..!