‏نگاه کن جانانم؛ غمگین بودنم به این دلیل نیست که تصور می‌کنم دوستم نداری. نه. دوستم داری. ولی مرا نه. این مونث بی‌چهره‌ را می‌پرستی. تو به دوست‌داشتن معتادی. به عاشق خودباخته بودن. به ایثارکردن خودت به پای معشوقی که آنچنان فرق ندارد چه کسی باشد. من فقط آرزو می‌کنم کاش "کَسی" بودم.
من می‌خواستم نقطه سیاه در صفحه سفیدت باشم. برای آدمیزادی که خودشیفتگی ذاتیش درنهان امر به خاص بودنش می‌کند، به متفاوت بودنش، درد غلیظی‌ست که هیچ نباشد جز ادامه‌دهنده یک سری متوالی معشوقان بی‌چهره. برای من درد دارد که نوشته‌هایت را می‌ندازم روی میز و می‌گویم:《بگو، برای چه‌کسی نوشته؟》 و هیچ‌کس تفاوتی نمی‌بیند.
میان اولین و دومین و سومین و چهارمینت فرقی نیست. میان دوست‌داشتن‌های نوجوانانه‌ات تفاوتی جز طعم‌ لب‌ها نمی‌بینی. من و قبلی و قبل‌تری مانند همیم.

آه.. محبوبِ من، اگر می‌دانستی چه‌میزان این‌گونه دوست‌داشتنت مشمئزم می‌کند؛ اگر می‌دانستی نوشتن‌ها و تلاش‌هایت برای ثابت کردنت در خود مچاله‌ام می‌کند؛ اگر می‌دانستی تک‌تک واژگان رها شده از قلمت شبیه انشاهای پسربچه‌ای برای معشوقی خیالیست..

اگر می‌دانستی، رهایم می‌کردی. و بازنمی‌گشتی. و باز نمی‌گشتی. و باز.. نمی‌گشتی..