شانه‌ام را بالا آورده‌ام و سرم را هفتاد درجه خم‌کرده‌ام تا گوشی موبایل به گوشـم برسد، مثلِ مادر در کودکی‌هایمان پشتِ اجاق‌گاز، درحالی که تلفن را به سختی به گوشش می‌رساند غذایی را که قرار بود در نیم ساعتِ آتی بسوزاند هم زده و حرف می‌زد. این روزها مادر دیگر غذای سوخته درست نمی‌کند و علاوه بر آن هدفونِ بلوتوث هم دارد، پشتِ بوم نقاشی با دست‌های پُر و رنگی لازم نیست از تکنیکِ کج کردن سر و بالا آوردن شانه استفاده کند. به‌هرحال، من هدفون ندارم و یک دستم مشغولِ بالا پایین کردنِ نوردهیِ دوربین است و آن دیگری حامل سیگاری که دلم نمی‌آید خاموشش کنم. سرم را کمی تکان می‌دهم و بالاخره با درگیریِ ذهنیِ این‌روزهایم می‌پرم وسطِ سخنرانیش:

- اگه دلم جداً جدنی رفته باشه چی..؟!

  می‌خندد. پدر استاد خنده‌های "تو دختر، زیادی شبیهِ منی" ـست. از آن خنده‌هایی که کمی حسرت هم در آن نت‌های پایانیشان نهفته، که خب لعنت.. کاش اینقدر شبیه نبودی. 

- دقیقاً هم سالی که باید درس بخونی. نه؟ یهو میاد دلو می‌بره. می‌شینی پای درس، یهو یادت میاد چطوری می‌خنده. می‌ری ادبیات بخونی، به خودت میای می‌بینی با سعدی داری از رویِ دلبر دم می‌زنی. چرا الآن آخه؟! چون ما هیچیمون سرجاش نیست. ولی عاشق شدن خوبه، باید عاشق شد. تو سن تو حتی اقتضای سنه.


با صدایی که از سر نارضایتی بابتِ جمله "اقتضای سن" است از خودم در می‌آوردم خیره از درون چشمی به رخ دلبر می‌گویم

- حکم عاشقی چیه اصن؟ نمی‌خوامش بابا. تو که می‌دونی. من که می‌دونم. همش چارتا هورمونه که با هم قاطی میشه. نتیجش؟! یهو ذهن رد میده. رو هورمونا چِت میشیم. نمی‌خوام بابا، این اکسی‌توسین و دوپامینِ تلفیقی ـو نمی‌خوام.




 صدایش عارفانه می‌شود. می‌توانم تصور کنم که از روی صندلیش بلند شده و طولِ خانه را متر می‌کند و یادش می‌آید که چای نیاز دارد این شرایط و به سمتِ کتری می‌رود.

- اگه اینجوری باشه که ما چارتا روباتیم که هرازچندگاهی تومون یه هورمون ترشح میشه. نیست. ما نیستیم اصن. کلِ این احساسات ناشی از خودمحوریه. هیچ "من" ـی وجود نداره. فقط یکی هست و یه چیز هست، جامعه وادارمون می‌کنه یه خود بسازیم. یه اسم بذاریم. جدا کنیم خودمونو. از بالا نگاش کنی فقط یه اقیانوسه. تک و تنها. یکم بیای پایین موج ـارو می‌بینی، هر کدومشون فکر می‌کنن دنیا حول اونا می‌چرخه. کل اقیانوس به‌خاطر اونا وجود داره. می‌خوام بگم، عشق فقط یکیه. عشق به کل. عشق به تنها چیزی که وجود داره و به جز اون هیچی نیست. اینا عاشق شدنا هم واجبه. اول عاشق خودتی. بعد این عشق میاد تا خودتو فراموش کنی. بعدِ این؟ عاشقِ تک‌تک اجزای طبیعت و تک‌تک مردمش میشی. این غلطیه که باید تجربه کرد.


هنوز از چشمی دلبر را نگاه می‌کنم و تصویرش تار می‌شود. برمی‌گردم عقب و با صدایی که مسخره می‌لرزد و حروف ـی که بابت سیگار روی لبم نامفهوم شده‌اند، می‌گویم:

- من نمی‌خوام این غلطو. بابا شدم اونی که میگن اشکش دم مشک ـشه. سیلِ روون. خواب می‌بینم. همه ـش خوابشو می‌بینم. نمی‌خوام این حسو. من که عاقل بودم، من که بلد بودم دلمو. چی‌شد؟! گفتم بهت که برگشم به بلاگ‌نویسی و از ده تا پستم هرده‌تاش راجع‌به اونه. شدم یه تینیجرِ شیدا. خستم..


صدای قل‌قلِ آب به جوش‌آمده و باز شدن کابینت‌دوم از سمتِ چپ را برای درآوردن چای می‌شنوم. همانطور که در قوطی را باز می‌کند می‌گوید:

- سخت نگیر اینقد. ما به دنیا اومدیم که غلط کنیم. این حس قشنگه! اگه این نباشه، پس زندگی چیه؟!



می‌نالم:

- نمی‌خوامش.


- نباید از اول می‌ذاشتی بیاد تو دلت. می‌دونی، به اژدها تشبیهش می‌کنن. اون اول می‌ذاری وارد بشه. کر می‌کنی کنترل داری رو خودت. غره‌ای به قلب دست‌نخوردت. بد که اژدها وارد شد، دیگه نمی‌تونی دمشو بگیری و بکشیش بیرون. دیگه گیره دلت!


آه می‌کشم. ادامه می‌دهد:

- خب، اگه من بهت بگم یه راه بلدم تا فارغ کنم دلتو، تا دیگه عاشقِ سوژه نباشی [دلبر از کی تا به حال شده سوژه؟!] قبول می‌کنی امتحانش کنی؟ حاضری دل بکنی؟


در پاسخ به این سوال مکث می‌کنم. ثانیه‌ها می‌گذرند و من خیره به هلالِ نویِ ماهی که پشتِ ساختمان ها گم می‌شود. قبول می‌کنم؟ می‌خواهم عاشقت نبودن را؟ اگر بشود که دلم دستت نباشد.. دستم داغ می‌شود. سیگار را خاموش می‌کنم.

- نمی‌دونم.



می‌خندد و من یخ می‌زنم. نکند که جوابش "نه" باشد؟ نکند نخواهم عاشقت نبودن را؟



دلبرِ شکار شده بر فرازِ ساختمان‌ها

دلبرِ شکار شده بر فرازِ ساختمان‌ها همراه زمین‌تاب ـش

+ زمین‌تاب حاصلِ بازتابِ نور خورشید در جو زمین است که قسمتِ تاریکِ ماه را در روزهای اول و آخر ماه روشن می‌کند. [یکم دقت کنین قسمتِ تاریکِ ماه ـو به صورت خاکستری می‌بینین. عکسای خیلی بهتری ازش دارم، تو آرشیو می‌گردم و آپ می‌کنم. حقیقتش یکم با تنظیماتِ دوربین تو این بخش مشکل دارم. هلالِ باریک ماه خیلی روشن ـه و قسمت روشن از زمین‌تاب خیلی تاریک.]


٭ بحث به دلدادگی با پدر که می‌رسد، یکیمان باید به یاد مترکردن‌های چهارباغِ اصفهان با چشمانِ رو به آسمانمان این بیت را بخواند. نمی‌شود نخوانیم ـش اصلا.