شب رفتنم از تهران حالم خوب نبود. ظهر همون روز از شدت گریه خوابم برده بود. با چشمای پفکرده بیدار شده بودم و دلبرو دیده بودم. و نمیخواستم ببینمش. فکر میکردم اگه ببینمش سختتر میرم. رفتیم روی پشتبوم، من سیگار میکشیدم و گریه میکردم. آخ که چهقدر من از سر تا ته این رابطه گریه کردم. میگفت که نمیذاره دور بشیم. قرار نیست اتفاقی بیفته. ولی من احمق نیستم. بعد رفتنم قرار نبود هیچچیزی سرجاش بمونه. سیلوا دانشگاه میرفت، دوستای جدید پیدا میکرد. یاد میگرفتیم بدون دیدن هم برای یه هفته زنده بمونیم. دلبر تهران میموند و همدیگرو نمیدیدیم، من دور و عاقل میشدم و تصمیم میگرفتم برای رابطهمون. این دوره، این فصل، این بازه زندگیم قرار بود تموم بشه و من براش گریه میکردم. برای تموم شدنش عزاداری میکردم و میدونستم که دلم براش تنگ میشه. میدونستم که خاطراتشو تا سالها قرار دوباره مزهمزه کنم و دلتنگ بشم و زار میزدم...
هر وبلاگی که ساختم یه فصل از زندگیم بوده. این وبلاگ، جزو بیمحتواتریناش بود. فرد عاشق، موجود عجیبیه. براش مهم نیست که تحریمه، پول نون شب نداره، ترامپ رئیسجمهور آمریکاس یا اوباما، روحانی چیکار داره میکنه و دلار چند تومنه. عاشق چشماش معشوقو میبینه. همین. قلمش فقط برای نوشتن از رخ یاره. این وبلاگ ماجرای عاشقی من بود. پستهایی که با مضمونی جز این نوشته میشد به دل نمینشست. حتی اگر قرار بر نوشتن برای چیزی جز دلدار بود، درنهایت پست عاشقانه و شاعرانه میشد. بیماری از مغز تهیکننده و تجربه شگفتی بود.. که تمام شد.
این فصل زندگیم، با این وبلاگ بسته میشه. فصل عاشقی و دلدادگیم رو با این وبلاگ میذارم گوشه جاده و میرم. شاید بعدا کسی خواست بخونه که از کجا اومدیم و به کجا رسیدیم.
تمام.