آنچه که "مهر" به ما "داد".

شمس، خورشیدی است که در قالب آدمی حلول کرده و بدنش تاب نمی‌آورد. این تندیس گلی تحمل این شدت گرما و نور و محبت را ندارد. لرزان لای پالتویش می‌لرزیدم و دستانم را بین انگشتانش سفت گرفته بود. و گرم بود.. لعنت.. گرم بود.. 

ناگهانی گفت: احساس خوبی دارد که حداقل می‌توانم گرمت کنم. کلاه خیس مرا سرش گذاشته بود و کلاه خشک خودش را روی موهایم می‌کشید. پرسیدم چرا در دمای منفی سیزده درجه هنوز گرم است؟

از نتایج آزمایش‌هایش گفت. خندید که دارد می‌میرد دیگر. و من بغض کرده بودم به این مهر زردرویم. صدیم از بغض می‌لرزید. از سرما می‌لرزید. او اما صدایش نمی‌لرزید. گیلکی زمزمه می‌کرد. شمس، طلوع خورشید بر شالیزار‌های گیلان است. شمس، خورشیدی است که در قالب آدمی حلول کرده و بدنش تاب نمی‌آورد. آخر این مهرِ پرجرم این جهان را خم می‌کند.. چه رسد به تنی شکننده..

  • ۶
  • نظرات [ ۲ ]
    • جاودان
    • دوشنبه ۹ بهمن ۹۶

    من توان از دست دادنت را ندارم، تو داری؟

    این شب‌ها شب‌های جانانه من و برایِ تو "یکی" از شب‌هاست. این شب‌ها، شب‌های دیروقت لمیده بر سینه‌ات بر صندلی عقب ماشین و خواندن با موسیقیِ فولکورِ آلمانی ـست. شب‌های بوسیدنِ پیشانیم در میانه رقص باران روی شیشه.. ولی تو که پیشانیِ همه را می‌بوسی، مگر نه؟


    این صبح‌ها، صبح‌های دوستت دارم هایی ـست که در جیبت پنهان می‌کنی. به قولِ خودت نمی‌گویی دوستت‌دارم، نمی‌گویی، نمی‌گویی تا بهانه‌گیرِ شنیدن آن دو کلمه از زبانت شوم و بعد، یک‌روز که بالاخره به اندازه کافی بهانه‌گیر بودم؛ دوستت‌دارمی می‌گویی که خلق را آرام می‌کند، چه رسد به دل آشفته من.

    ولیکن تو به همه می‌گویی دوستت دارم، مگر نه؟


     و این ظهر‌ها، ظهر‌های برفی اولین زمستانمان است. اولین زمستانی که سر می‌خورم و جیغ‌ می‌زنم و دست می‌اندازی دور کمرم. اولین زمستانی ـست که برف را از روی موهایت می‌تکانم. اولین زمستانیست که دستت را می‌گیرم. اولین زمستانی که با انگشت‌های سر شده از برف‌بازی ناگهانیمان، سیگارهایمان را به سلامتی حال خوبمان روشن می‌کنیم. اولین زمستانی که رو به علاقه‌مندی که دستش را دراز کرده تا کمکم کند چشم‌غره می‌روی و صدایت تند می‌شود "که خودش می‌تواند."

    ولی تو، این زمستان فقط یک زمستان است برایت. تو هر کسی را که در برف لیز بخورد در آغوش می‌گیری. تو اویی که عالم و آدم را برای خودت می‌خواهی. ولی تو..


  • ۶
  • نظرات [ ۳ ]
    • جاودان
    • دوشنبه ۹ بهمن ۹۶
    در آن‌زمان که هنوز جادوگران را به جرمِ جادوگری می‌سوزاندند یا حتی پیش‌تر از آن، در دوره‌ای که خدایان یونان با ناک‌اوت کردنِ خدایان نورس و ایرانی و هندی بر جهان حکمرانی می‌کردند و حتی چند قدم قبل‌تر از آن زمانی که الف‌ها هنوز زمین را ترک نکرده بودند و دورف‌ها به صورت نژادی مستقل آزاده می‌زیستند، "ماه‌زدگان" را دیوانه می‌پنداشتند. تفسیرِ نادرست ـی نیست. ماه‌زده دلش برای رخ ماه رفته، "مجنون" شده. ولی برخلافِ توضیحاتِ ویکی‌پدیا، mentally ill نیست. صرفاً عاشق است. ماه‌زده عشقش را به ماه می‌دهد و جادویش را از آن می‌گیرد.
    مجمع هم که از اسمَش پیداست، به محلِ تجمع عده‌ای می‌گویند. محلِ تجمعِ دیوانگان را چه می‌گویند؟ تیمارستان. دارالمجانین. اما بی‌ذکرِ نام دلبر که نمی‌شود. همین شد که اینجا مجمعِ دیوانگان شد و منِ ماه‌زده، تنها ساکنش.