۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سری احساسات بنفش رنگی که لای انگشت هایم پنهان کرده ام.» ثبت شده است

دیشب این شهر رسالتش را بر من تمام کرد.

صورتت را بوکه* می‌دیدم. شهر را بوکه می‌دیدم. چراغ‌های رنگی فراوانی که در هم محو می‌شدند. نفس‌هایم منقطع بود. جلّادی در سینه‌ام ایستاده و سر نفس‌هایم را می‌زد. جلّاد در سینه‌ام می‌خواند:
《 هوشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد* 》

تو نشسته بودی و می‌خواندی و من ساکن‌تر از کوه، ساکت‌تر از بامدادهای بی‌خوابم، گونه‌هایم را تر می‌کردم. پیراهنت را خیس کنم و به تمام روز‌هایی که نبودی، به تمام روز‌هایی که نیستی و به تمامی روزهایی که نخواهی بود فکر کنم. پیراهنت را خیس کنم، در آغوش بگیرمت. چه سود؟ در آغوشم باشی و از چشمان کسی بخوانی هم، آن چشمان، چشمانِ من نیستند. مرا نگاه کنی و از بوی شکلاتی که روی ساعد و گردنم نشسته بگویی، باز هم من می‌دانم دلت که مال دیگری‌ست. چرا نمی‌گذاری اشک‌ بریزم؟ چرا نمی‌گذاری اشک‌هایم را روی شانه‌هایت جا بگذارم؟

《 اشک شو اما نه تو غم، تو اوج خنده* 》

باشد. باشد. من که دیگر اشک نمی‌ریزم. به جایش بگذار عینکت را بردارم و چشم‌هایت را ببوسم‌. زمانی که من از چشمان کسی می‌خوانم اما، آن چشمان چشمان توست. وقتی می‌گویم "چشم‌"، منظورم مژه‌های توست. عنبیه توست. زجاجیه توست. قرنیه توست. شبکیه توست. مشیمیه و صلیبیه توست. بگذار شانه‌ات را خیس کنم پس. پیوسته نپرس چرا. مگر نمی‌دانی؟ مگر نمی‌خوانیم؟ مگر نگفتی قلبم تند می‌زند؟ مگر نه که مرا دستان لرزانم، قلب تپنده و اشک‌هایم قبلا رسوا کرده‌اند. نپرس پس!
اگر دست من بود.. من می‌خواستم کوه باشم و دل‌نبندم. من می‌خواستم رود باشم و بمانم. من می‌خواستم اشک اوج خنده‌هایمان باشم. دست من نبود این دلی که به تو پیوست. من نخواستم که فرار کنم. این فرار عیانی که درنهایت بر هیچ‌کس هم پوشیده نبود دلیلش. من نخواستم که گریه بی‌شب، بی‌روز باشم. من نفهمیدم اصلاً که چه شد که از چشمانم به ‌لب‌هایم رسیدی. من نفهمیدم چه شد قوانین را شکستی. همان قوانینی که من باهاشان پانزده ماه خود را حد می‌زدم. دیشب این شهر رسالتش را بر من تمام کرد. آسمان پرنور شد. و من گنگ بالای سرم را نگاه می‌کردم. که چه شد اصلا؟! بارش شهابی هم باشد، حال که غروب است. شاید پری‌‌های کاخ جشن می‌گیرند.

وقتی می‌بوسیدمت می‌گفتم، حالا برای یک ماه ندیدن از تو در بدنم ذخیره دارم. پیشانیت را بوسیدم. که یک ماه و یک روز. گردنت را بوسیدم، یک ماه و دو روز. لب‌هایم را بوسیدی و من می‌توانم بدون دیدنت، سال به سال زنده بمانم. حالا می‌توانم بروم. برای رفتن لازم نبود شهر را ببوسم بگذارم کنار، تو را باید می‌بوسیدم. و حالا، با کوله‌ای سبک می‌توانم بروم. یک سال. دو سال. سه سال. چهار سال. پنج سال.

دیشب این شهر رسالتش را بر من تمام کرد. با طعم لب‌هایت، از فردوسی تا دربند. از خانه ما تا لواسان. از کوچه‌ای در آن رقصیدیم تا تمام خیابان‌هایی که دست‌هایت را درشان گرفتم.
اولین بوسه را با دزدیدن صرف می‌کنند. دزدیدم. ندزدیدی. دزدیدم. ندزدید. دزدیدم.
من دزد خوبی نبودم اما. در خانه تو باز بود. من با بوسه‌‌ای فرار کردم. تا آخر عمر چشم و دل سیر خواهم بود.


دیشب
《 به مادرم گفتم:
- دیگر تمام شد. *》 
و تمام شد.




* بوکه افکتی مات برای عکاسی است که در نواحی خارج از فوکوس ایجاد می‌شود.

* وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد! 

 - سعدی -

* کوه باش و دل نبند He And His Friends -

* ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد. - فروغ فرخزاد -

  • ۳
  • نظرات [ ۶ ]
    • جاودان
    • پنجشنبه ۲۵ مرداد ۹۷

    من توان از دست دادنت را ندارم، تو داری؟

    این شب‌ها شب‌های جانانه من و برایِ تو "یکی" از شب‌هاست. این شب‌ها، شب‌های دیروقت لمیده بر سینه‌ات بر صندلی عقب ماشین و خواندن با موسیقیِ فولکورِ آلمانی ـست. شب‌های بوسیدنِ پیشانیم در میانه رقص باران روی شیشه.. ولی تو که پیشانیِ همه را می‌بوسی، مگر نه؟


    این صبح‌ها، صبح‌های دوستت دارم هایی ـست که در جیبت پنهان می‌کنی. به قولِ خودت نمی‌گویی دوستت‌دارم، نمی‌گویی، نمی‌گویی تا بهانه‌گیرِ شنیدن آن دو کلمه از زبانت شوم و بعد، یک‌روز که بالاخره به اندازه کافی بهانه‌گیر بودم؛ دوستت‌دارمی می‌گویی که خلق را آرام می‌کند، چه رسد به دل آشفته من.

    ولیکن تو به همه می‌گویی دوستت دارم، مگر نه؟


     و این ظهر‌ها، ظهر‌های برفی اولین زمستانمان است. اولین زمستانی که سر می‌خورم و جیغ‌ می‌زنم و دست می‌اندازی دور کمرم. اولین زمستانی ـست که برف را از روی موهایت می‌تکانم. اولین زمستانیست که دستت را می‌گیرم. اولین زمستانی که با انگشت‌های سر شده از برف‌بازی ناگهانیمان، سیگارهایمان را به سلامتی حال خوبمان روشن می‌کنیم. اولین زمستانی که رو به علاقه‌مندی که دستش را دراز کرده تا کمکم کند چشم‌غره می‌روی و صدایت تند می‌شود "که خودش می‌تواند."

    ولی تو، این زمستان فقط یک زمستان است برایت. تو هر کسی را که در برف لیز بخورد در آغوش می‌گیری. تو اویی که عالم و آدم را برای خودت می‌خواهی. ولی تو..


  • ۶
  • نظرات [ ۳ ]
    • جاودان
    • دوشنبه ۹ بهمن ۹۶
    در آن‌زمان که هنوز جادوگران را به جرمِ جادوگری می‌سوزاندند یا حتی پیش‌تر از آن، در دوره‌ای که خدایان یونان با ناک‌اوت کردنِ خدایان نورس و ایرانی و هندی بر جهان حکمرانی می‌کردند و حتی چند قدم قبل‌تر از آن زمانی که الف‌ها هنوز زمین را ترک نکرده بودند و دورف‌ها به صورت نژادی مستقل آزاده می‌زیستند، "ماه‌زدگان" را دیوانه می‌پنداشتند. تفسیرِ نادرست ـی نیست. ماه‌زده دلش برای رخ ماه رفته، "مجنون" شده. ولی برخلافِ توضیحاتِ ویکی‌پدیا، mentally ill نیست. صرفاً عاشق است. ماه‌زده عشقش را به ماه می‌دهد و جادویش را از آن می‌گیرد.
    مجمع هم که از اسمَش پیداست، به محلِ تجمع عده‌ای می‌گویند. محلِ تجمعِ دیوانگان را چه می‌گویند؟ تیمارستان. دارالمجانین. اما بی‌ذکرِ نام دلبر که نمی‌شود. همین شد که اینجا مجمعِ دیوانگان شد و منِ ماه‌زده، تنها ساکنش.