معجزه اصلاً اهل رقیق کردنِ احساساتش نیست. هر حرکت دستش، هر تابی که به گردنش می‌دهد و گشاد و تنگ شدن چشمانش فریادی ـست از آنچه در دلش می‌گذرد. امکان ندارد خشمگین باشد و نفهمی. نمی‌شود خوشحال باشد و جیغ نزند و بلند بلند نخندد. محال است غمگین باشد و چشم‌هایش اشکی نشود. خنده‌هایش زنگ مصنوعی بودن نگیرند. و این روزها، ماه‌ها، [سال‌ها؟] که عاشق است.. مگر می‌شود نفهمی که  دلداری گوشه‌ای در انتظار دارد؟

امروز تالاروحدت نشسته بودیم و زیبا‌ترین صحنه سالن دست‌های هماهنگی که با ساز‌ها می‌رقصیدند نبود. روشن‌ترین صحنه سالن دخترکی بود که چشم‌هایش در آن تاریکی برق می‌زدند. که دست‌هایش مشت می‌شدند، به صندلی چنگ می‌زدند و نگاهش را لحظه‌ای از صحنه نمی‌گرفت. دلدار را می‌دید لبانش به لبخند وا می‌شدند و با مونث‌های کنار یارش چین به جبین می‌انداخت. آن لحظات مگر می‌شد دوستش نداشت؟ مگر می‌شد نپرستید اینگونه بی‌دلی را؟

که دیوارها از کل عاشقانه شعر‌های درون نگاهش می‌لرزید.. حال دلبر می‌خواهد بخواندشان یا نخواند.


+ تولدت مبارک خواهرک. :) قرار نبود پست تولدت درمورد تو و تانژانت باشه. نمی‌دونم چرا شد. :)) ولی وقتی می‌بینیش و خوشحال‌ترینی.. دوستتون دارم. :] خوشحال و عاشق فسیل شین به پای هم.