جمعه، روزِ حسابه انگار. روز غم خوردن در تنهاترین حالتِ ممکن. روز برنامههای ناتمام و بیهودگی پشت بیهودگی.. از جمعهها بیزارم.
+ از مامان اجازه گرفته بود بعد کلاس بیاد دنبالم ببرتم بیرون. من؟ اینقد حالم بد بود صبح اصلاً نرفتم. الآن میدونم این برنامه بوده و حالم صدهزاربرابر بدتر از قبله. چه احساسِ جمعهواری.