۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سری احساسات بنفش رنگی که لای انگشت هایم پنهان کرده ام.» ثبت شده است

لعنت خرسای‌قطبیِ‌پرنده بر صدات، انگلیسی زبان‌ها و تعدد کلمه "love" در آهنگاشون.

او هم بلد است لب‌هایت را؟ طوری که نیمه‌بازند و زبانت که می‌آید پشتِ دندان‌هایت برای تلفظِ لام؟ می‌داند چه شگفت‌انگیز لام‌هایت را تلفظ می‌کنی؟
می‌داند هنگام تلفظ واو دندان‌هایت چه دلبرانه لب‌ِ پایینت را لمس می‌کنند؟ خبر دارد که بعد از لام‌‌‌هایت آوا چه زیبا می‌نشیند؟ اگر آ باشد که چه بهتر. او هم وقتی در چشمانش خیره‌ای و می‌خوانی چشمانش منحرف لب‌هایت می‌شود..؟
این نقطه سیاه در صفحه سفید..

+ از چارشنبه شب تا حالا، این صحنه توی ذهنم رو دورِ تکراره و من.. ذره‌ای تمرکز ندارم. 
  • ۵
  • نظرات [ ۰ ]
    • جاودان
    • جمعه ۸ دی ۹۶

    نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفل‌ها. -نمی‌ماند.. نمی‌ماند.. نمی‌ماند..-

    دلبر، از با تو بودن نوشتن به خودیِ خود سخت نیست. راستش را بخواهی، این شک من در استفاده لفظ عاشق برای خود در نزدِ تو در همین است. من از "خود" ِ شاد و پرشور و دیوانه‌ام می‌نویسم، در حالی‌که می‌گویند عاشقی از خود فارغ شدن است.

    از تو نوشتن ولی دشوار است. کلماتم شرم دارند روی کاغذ بنشینند. جوهرم بوی ترس می‌دهد، انگار که ممنوع باشد به نام آرزو کردنت روی صفحات سفید. ورق زیر سنگینی بارِ گناهِ خود ساخته‌ام مچاله می‌شود، آن هنگام که از مژگانِ بلندت می‌نویسم. جوهر تمام می‌کنم، در لحظه‌ای که می‌رسم به وصفِ زخمِ اریبِ روی گونه‌ات، یا لب‌هایت.. آخ.. که لب‌هایت..

    می‌ترسم دم زنم از ته‌ریشِ چند روزه آشفته‌ یا سیاهیِ زیر چشمان خسته‌ات و خانه آتش بگیرد. بگویم از صدایِ بغض‌دارت و انگشتان رقصانت روی تنِ گیتار یا چشمانت که لحظه‌ای ترک نمی‌کردند چشمانم را و سقف ترک بخورد، خانه‌خراب‌تر شوم..

    برای من که خط به خط دست‌هایت را دعای شبانه تصور می‌کردم، تصویر کردنت سخت نیست. شرم دارم. از روزی که بفهمی اینگونه شیدا شده‌ام می‌ترسم. از جهانی که بفهمد بی‌دلم کرده‌ای..


    دلبر بگو، عاشقی گناه است؟

    بگویی که گناه است.. که گناه است.. که گناه..



    + برای گذر از بیماری ذکر شده در پستِ قبل، نگاش کردم گفتم بگو درمورد کدومشون بنویسم. به اسم بازی. ده‌دقیقه فکر کرد و اسم دلبرو گفت. خبیثانه نیست؟

  • ۸
  • نظرات [ ۳ ]
    • جاودان
    • جمعه ۲۶ آبان ۹۶
    در آن‌زمان که هنوز جادوگران را به جرمِ جادوگری می‌سوزاندند یا حتی پیش‌تر از آن، در دوره‌ای که خدایان یونان با ناک‌اوت کردنِ خدایان نورس و ایرانی و هندی بر جهان حکمرانی می‌کردند و حتی چند قدم قبل‌تر از آن زمانی که الف‌ها هنوز زمین را ترک نکرده بودند و دورف‌ها به صورت نژادی مستقل آزاده می‌زیستند، "ماه‌زدگان" را دیوانه می‌پنداشتند. تفسیرِ نادرست ـی نیست. ماه‌زده دلش برای رخ ماه رفته، "مجنون" شده. ولی برخلافِ توضیحاتِ ویکی‌پدیا، mentally ill نیست. صرفاً عاشق است. ماه‌زده عشقش را به ماه می‌دهد و جادویش را از آن می‌گیرد.
    مجمع هم که از اسمَش پیداست، به محلِ تجمع عده‌ای می‌گویند. محلِ تجمعِ دیوانگان را چه می‌گویند؟ تیمارستان. دارالمجانین. اما بی‌ذکرِ نام دلبر که نمی‌شود. همین شد که اینجا مجمعِ دیوانگان شد و منِ ماه‌زده، تنها ساکنش.