۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تمام حرف‌هایی که با چایِ شیرین قورت می‌دهم.» ثبت شده است

تا وقتی بوی عطرت روی شالم هست، سردرد چه اهمیتی داره؟!

سرما خورده‌اَم. یعنی باید حدس می‌زدم که مریض می‌شوم، شاید آنجا که مانتو تنم نبود و دستانِ یخِ باد پاییزی می‌آمد از زیرِ پیرهنِ مردانه روی تنم و من مچاله‌تر می‌شدم توی آغوشت. یا همانجا که به ضربانِ قلب ـت گوش می‌دادم و با دستانِ لرزان سیگار را روی لب‌هایم می‌گذاشتم و دود را در شش‌هایم بنفش‌شده ام نگاه می‌داشتم تا رنگِ دوست‌داشتنت را بگیرند. یا آنجا که گیتار می‌زدی و غروب‌ بود و من مثلِ آخرین اشعه‌های خورشید در میانِ صدایت گم‌می شدم.

 بین یکی از همین اتفاقات باید حدس می‌زدم به دنبال اینهمه خوش‌بختی و خوش‌اِقبالی نمی‌شود که دردی نباشد. نمودار‌ها اوج و قعر دارند. نمی‌شود آنقدر در اوج باشم و سایه‌ای به پاهایم چنگ نزند، به پایین نکشدم.

ولی این یک‌بار من برنده‌اَم. اگر این جنگ ـی خانمان‌سوز بین من و چرخِ‌فلک باشد، من مبارزه کوچک ـی را زیرِ درخت‌های میدان‌ِ تجریش در گرگ‌و‌میش بُرده‌ام. می‌خواهم بگویم که می‌اَرزید. به صدایت و گیتارت و عطرَت می‌ارزید. به بودنت می‌ارزید. به دیدنت می‌ارزید. 


٭٭٭

- عکس گرفتین؟ خوش‌گذشت؟ پریای کاخ ـو دیدین؟ براتون آوا..

سکندری می‌خورم و نگه ـم می‌داری. می‌خندی و زیرِلب می‌گویی که در‌حالِ‌خودم نیستم.

- نیستم. هستم یعنی. نه مستم. نه چِت ـم. فقط خوشحالم. 


و بودم. و بودم. و بودم..

[یک روز با هم می‌رویم زیرِ درختانِ کاخ می‌خوابیم، به آسمان و برگ‌های سرخ و زرد نگاه می‌کنیم و منتظر می‌مانیم تا پری‌ها بیایند و بخوانند و مثلاً من بگویم چه‌قدر دوستت دارم و.. ]

  • ۵
  • نظرات [ ۴ ]
    • جاودان
    • يكشنبه ۲۳ مهر ۹۶

    آن دلبرِ مه‌رو.. [که من نبودم.]

    دو سالِ پیش یک کاپشنِ گشاد سرمه‌ای هم‌رنگِ چکمه‌های سه سایزِ بزرگ‌ترم از پدر کش رفتم، کاپشنی که سر آستین‌هایش از نوک انگشتانم جلوتر می‌رود و مادر از شدت تنفر ماه‌ها پشت کمد قایمش کرده بود. پس از پیدا‌کردنش کل سال منتظرِ پاییز بودم تا روی تی‌شرتِ مشکیِ صورت‌فلکی دارَم بپوشمش. با ذوق به تن می‌کنمش. زیپش را بالا نمی‌کشم. شال مشکی را روی موهای آشفته چند رنگ ـم می‌کشم. چرمِ چکمه‌هایم را با وسواس واکس می‌زنم و شروع می‌کنم به بستنِ بند‌های بلند چکمه‌ به دورِ پاهایم. بلند می‌شوم، زیرِ نگاهِ خیره مادر به‌سرعت مدادچشمِ سیاه رنگ را دور چشمم می‌کشم و برای نشنیدنِ کلماتی که روی لب‌هایش آمده‌اند به دستگیره در چنگ می‌زنم. انگار می‌توانم با سرعتِ صوت رقابت کنم. خیلی دیر شده است. واژگانش با سرعتِ سیصد‌و‌چهل‌و‌سه متر بر ثانیه به سرم کوبیده می‌شوند.

    - "یه چیز درست که نمی‌پوشی، حداقل یکم آرایش می‌کردی. مردا هیچ‌وقت عاشق دخترای شلخته نمیشن. بعد می‌پرسی چرا فلانی رفت با فلانی. همینه دیگه."


    براساسِ قانونِ پایستگی تکانه حین برخورد، آمادگیِ من برای شنیدن این حرف‌ها نه از سنگینی کلمات می‌کاهد، نه شدتِ پرتاب شدنم به قعرِ نمودار. در خودم جمع می‌شوم. خم می‌شوم. من هیچ‌گاه نخواستم تو مرا جورِ دیگری دوست داشته‌باشی؛ حتی هیچ‌گاه نخواستم جورِ دیگری باشم تا دوستم داشته باشی.

    مردها هیچ‌وقت عاشق دخترهایی که آرایش نمی‌کنند نمی‌شوند؟ گورِپدرشان. به کفش‌هایم که مردها هیچ‌وقت عاشقِ دخترهایی که پالتوهای بلندِ دلبرانه ندارند نمی‌شوند. به درک که مردها هیچ‌وقت عاشق دخترهایی موهایشان را خودشان کوتاه‌می‌کنند نمی‌شوند. 

    برایم مهم نیست که تو هیچ‌وقت عاشقِ دخترهایی که بلد نیستند انگشتانشان را همان بارِ اول درست میان انگشت‌هایت جا بیندازند نمی‌شوی، که دل تو هیچ‌وقت برای دخترهایی که ممکن است پیشانیشان جوش بزند و کرم پودر نزنند نمی‌لرزد. برای دخترهایی که عشوه بلد نیستند. لب‌هایشان را غنچه نمی‌کنند و توی عکس‌ها موهای لختِ بلندشان را تاب نمی‌دهند.  من.. برایم.. مهم نیست که تو هیچ‌وقت عاشق من نمی‌شوی. برایم.. مهم.. نیست..


    - "کسی که منو طوری که هستم دوست نداره، نمی‌خوام هیچ‌جوره دوستم داشته باشه."


    در را می‌کوبم و می‌زنم زیرِ گریه.


    + چندبار تا به حال زیرِ لایه‌هایی از رنگی که دوست‌نداشته‌ایم به مردانی که دوستمان ندارند اشک ریخته‌ایم؟

    + آرایش کردن در اکثر مواقع به من حس خوبی نمیده. اگه می‌داد هیچ مشکلی نبود. اگه من خودمو با آرایش دوست داشتم این پست نوشته‌ نمی‌شد. 

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • جاودان
    • شنبه ۱۵ مهر ۹۶
    در آن‌زمان که هنوز جادوگران را به جرمِ جادوگری می‌سوزاندند یا حتی پیش‌تر از آن، در دوره‌ای که خدایان یونان با ناک‌اوت کردنِ خدایان نورس و ایرانی و هندی بر جهان حکمرانی می‌کردند و حتی چند قدم قبل‌تر از آن زمانی که الف‌ها هنوز زمین را ترک نکرده بودند و دورف‌ها به صورت نژادی مستقل آزاده می‌زیستند، "ماه‌زدگان" را دیوانه می‌پنداشتند. تفسیرِ نادرست ـی نیست. ماه‌زده دلش برای رخ ماه رفته، "مجنون" شده. ولی برخلافِ توضیحاتِ ویکی‌پدیا، mentally ill نیست. صرفاً عاشق است. ماه‌زده عشقش را به ماه می‌دهد و جادویش را از آن می‌گیرد.
    مجمع هم که از اسمَش پیداست، به محلِ تجمع عده‌ای می‌گویند. محلِ تجمعِ دیوانگان را چه می‌گویند؟ تیمارستان. دارالمجانین. اما بی‌ذکرِ نام دلبر که نمی‌شود. همین شد که اینجا مجمعِ دیوانگان شد و منِ ماه‌زده، تنها ساکنش.