- نمیتونم. دیگه نمیتونم مدِّ این اقیانوسو نگه دارم. بالاخره آب باید بالا بیاد. تنها فرقش اینه که حالا با فشار بیشتری بالا میاد. حالا سونامیِ خودساختهایه که قرار نیست با لطافت برخورد کنه. و ما؟ توی ساحل نشستیم.
اونجا باید داد میزدی، باید التماس میکردی که فرار کنیم، باید شونههامو تکون میدادی که تسلیم نشم، که تسلیم شدن مالِ آدمای ضعیفه. باید اصرار میکردی، کم نمیاوردی، مثل همیشه.
کلِ سناریویِ سوار ماشین شدن و فرار کردن به اونور کره رو از چشمات میخوندم. میدونستم داری حساب میکنی چند دقیقه طول میکشه تا کل وسیلههای مورد نیاز برای زنده موندنمونو جمع کنیم. نیمخیز شدی تا این نمایشِ قابلپیشبینیو اجرا کنی. دسستو گرفتم و کشیدمت همونجا روی پله.
و دیدی. بالاخره لبخندِ بغضدارم به ایدههای خوشبینانتو روی لبام دیدی و اصرار نکردی.. شاید چون تو بلدی ببینی. میبینی کجا بُریدم.
ایندفعه "من" قرار بود منجیِ دنیامون باشم و "من" تسلیم شده بودم.
بلند شدی از روی پله، دستاتو اُوردی جلو. در جوابِ نگاهِ متعجبم گفتی:
- بیا برقصیم.
انگار که.. اِنگار منی که درد دارم از کل دنیای رو به نابودیمون مهمتر باشه. سیگارمو پشتِ گوشم، دستمو توی دستت و سرمو روی سینت گذاشتم و رقصیدیم.. زیرِ نورِ زردِ تک چراغ آخرین کرانه زمینِ میانه رقصیدیم، تا جایی که تک تک عضلاتِ من شل بشن. تا مقاومتم به صفر برسه. تا کاپشنت از اشکام خیس خیس بشه. تا آب بیاد بالا. تا لحظهای که خشمِ اقیانوس حَلِّمون کنه.. تا ثانیهای که عصیان دریاها مطیعمون کنه..