نمیدانم روزم از کجا شروع میشود. نمیدانم کی تمام میشود. انگار این روزها و شبها تمام نمیشوند. نقطه سرِ خطی وجود ندارد تا لحظهای نفس بگیرم. ساعت سه صبح میرقصم و دوازده ظهر سعی میکنم بخوابم. کسی کاری ندارد به خلوتِ کپکزدهام. ساعت شش بدون ساعت بیدار میشویم، هنوز خورشید درنیامده. گرگ و میش است. چشمانم بازِ باز به جایِ پنجره، به گوشه سقف دوخته شده. از آسمان شرم دارم. صدای پایش میآید تا دمِ در. کمی مکث میکند. میپرسد:
- میروی؟
سرد میگویم نه. رویم را برمیگردانم. جوابی نمیشنوم.
آن شب چنان افسار گسیخته در خیابانها میدویدم که چشمش ترسیده. مردمکهایشان درحالِ تکذیب است. زبانِ هیچکس اما هنوز نچرخیده. در تناقضِ احساسات و عقلِشان گیر کردهاند. هیچکدام انتظار نداشتند سنگ صبور، خود صبرش تمام شود. انتظار نداشتند ترقهای که ماهها ته جیب پسربچهای خاک خورده، خانه ـشان را آتش بزند. حال، نگاه میکنند و هیچ نمیگویند. مشعلهایشان را گذاشتهاند در دستانم تا به آتش بکشم کل این سالِ بیتمام را. من هم کم نمیگذارم.
حبابی کشیدهام به دور خود، که زمان درش نمیگذرد. بگذار آن بیرون بدوند. من درونِ این حباب شیشهای صبر میکنم تا هوا تمام شود. حباب ـم بوی محلول ضدعفونی میدهد. بوی الکل میدهد. در را میبندم. باندهای حل شده درون زخمم را آرامآرام بیرون میکشم. به زخمهایِ بدشکلِ نامنظمم اخم میکنم و لب میگزم از درد هنگامِ جاری شدنِ مرهمی که میگویند از نفرت درونش کم میکند. بعد دوباره مینشینم یک کنج. به صفحه آبیِ گوشی نگاه میکنم. به زخمهایی که ترجیح میدادم نفهمی دارم. به خودکشیِ دیگری که همین هفته درانتظارم است.
به رسمِ من بودن دروغ میگویم، ادای منی را درمیآورم که مدتی ـست خبری ندارمش. ساعت ده میگویم که میروم بخوابم. ساعت سه ببینی بیدارم و کابوسی قدیمی را بهانه قرار دهم. شدهام دروغی که دیگر نمیشناسیش.
میگویم خوبم و شاید هیچکس جز تو باور نکند. کسی کبودی زیر چشمانم رامیبیند و دیگری لرزش دستهایم را. شاید تو هم باور نمیکنی، فقط مثل دیگری درگیرتر از آنی که اهمیت بدهی. بههرحال، هرکس در زندگیش درگیریای دارد. جز من، که از تمام عالم بریدهام. منی که روزشمار گذاشتهام برای روزی که ماهها کابوسش را دیدهام. منی که، منتظرم این جمعه بیاید و تک تک تیرهایی که درون قلبم فرومیروند را درآغوش بگیرم..