شب بود. شبِ همان جمعه کذایی بود و من همچنان نفس میکشیدم. هر روز هفته را بلند شده بودم و باورم نمیشد از یک روزِ دیگر جانِ سالم به دربُرده باشم. آن شب، نمیتوانستم باور کنم اندامهای حیاتیم هنوز کار میکنند، دستم را بالا میآوردم و از جدا نشدنِ روح از کالبدم اطمینان حاصل میکردم. میرفتم جلویِ آینه. دستم را جلوی دهانم میگرفتم و با حس کردن دم و بازدمم مطمئن میشدم که هنوز هستم. دیگر شکی نبود. من جان به در برده بودم. از کافه فرار کرده و از آغوشت گریخته و دربرابرِ چشمانِ مشکوک ـت که میدانستند یک بلایی سرم آمده دویده و بعد.. نمرده بودم. سرگردان میچرخیدم و فکر میکردم که از بزرگترین کابوسِ این چندماه ـم زنده بیرون آمدهام. حالا چه؟ حالا قرار است کجا بروم؟ حالا قرار است چهکار کنم؟ معجزه چندوقتِ پیش در پستی نوشته بود اگر یار نبوسدش، اگر در آغوش نگیردش، اگر و اگر.. زنده میماند و بعد، لعنت فرستاده بود بر این زنده ماندن. بر این سگجان بودنِ آدمیزاد که دوام میآورد. آن شب روی پلهوایی سرِ کریمخان من لعنت میفرستادم بر این زنده ماندن و خودمانیم.. هیچ برنامهای برای بعدش نداشتم.
برای معجزه از اوجِ داستانِ آبکیِ این سال مینوشتم. از دخترِ دوستداشتنیِ سفیدرویی که کنارت نشسته بود. از چشمانِ درشت و خندههای دلربایانهاش. از تو که دوستش داشتی. از تو که دوستش داری. از من که دوستت داشتم و در این چهارضلعیِ بیاساس هی دورتر میشدم تا خط شویم. از دختری که نمیتوانم بد نگاهش کنم چون دوستش داری. چون دلباخته است و من.. میفهممش شاید. و بعد، دوباره ایستادم. وسط خیابان ناگهانی ایستادم و بالاخره دیدم چهقدر در این نامعادله اضافهام. مدتها بود اضافه نبودم... بعدِ این قرار است چهشود؟ هِی پرسیدم بعد از این قرار است چه بشود. و راه رفتم. و پرسیدم. انگار که جوابش از میان آسمان پیدا شود. زنگِ درِ خانه میم را فشار دادم و دربرابرِ سکوت حیرتزدهاش اشک ریختم. پرسیدم بعد از این چه میشود؟ غمگین بودم. از تویی که نگذاشته بودی تماما نیست شوم و بمیرم بیزار بودم. از آنکه ثانیه آخر فرارم بوی گردنت را میداد متنفر بودم. پرسیدم بعدِ این چه؟ و هیچ جوابی از آسمان نیامد.
نوشتم تا صبح گریه میکنم و بعدِ آن تمام است. که تا صبح آخرین مرثیهام را برای دلی که روزی آبی بود میخوانم و بعد شروع میکنم به زنذگی کردن. نه که با طلوعِ بعد، دیگر دوستت ندارم، فقط.. با این درد کنار میآیم. در سهگانه اهریمنیاش لایرا جایی ویل را که انگشت کوچکش را از دست داده بود نگاه میکرد و میگفت برای باز کردنِ دروازه میانِ دنیاها لازم نیست دردش را تکذیب کند. نباید ردش کند و سرش داد بزند که تو وجود نداری.
درد هست. لعنت، بد هم هست! فقط باید قبولش کند. در آغوشش بگیرد و بگوید میدانم که حالت خوب نیست. و بعد میتواند به کارش برسد. من تا صبح دوستداشتنت را بوسیدم. میم برایِ هردویمان پشتِ سر هم دمنوش آورد و گفت خوب ـت میکند. بخور. و ما گریه کرده بودیم. آنقدر این شرایط فکر کردم/کردیم تا خوابم برد.
صبحِ روزِ بعد؟ زنده بودم. درد بود. اما انگار دوباره میشد بهتر شد. انگار.. اُمیدی بود.