دلبر، از با تو بودن نوشتن به خودیِ خود سخت نیست. راستش را بخواهی، این شک من در استفاده لفظ عاشق برای خود در نزدِ تو در همین است. من از "خود" ِ شاد و پرشور و دیوانه‌ام می‌نویسم، در حالی‌که می‌گویند عاشقی از خود فارغ شدن است.

از تو نوشتن ولی دشوار است. کلماتم شرم دارند روی کاغذ بنشینند. جوهرم بوی ترس می‌دهد، انگار که ممنوع باشد به نام آرزو کردنت روی صفحات سفید. ورق زیر سنگینی بارِ گناهِ خود ساخته‌ام مچاله می‌شود، آن هنگام که از مژگانِ بلندت می‌نویسم. جوهر تمام می‌کنم، در لحظه‌ای که می‌رسم به وصفِ زخمِ اریبِ روی گونه‌ات، یا لب‌هایت.. آخ.. که لب‌هایت..

می‌ترسم دم زنم از ته‌ریشِ چند روزه آشفته‌ یا سیاهیِ زیر چشمان خسته‌ات و خانه آتش بگیرد. بگویم از صدایِ بغض‌دارت و انگشتان رقصانت روی تنِ گیتار یا چشمانت که لحظه‌ای ترک نمی‌کردند چشمانم را و سقف ترک بخورد، خانه‌خراب‌تر شوم..

برای من که خط به خط دست‌هایت را دعای شبانه تصور می‌کردم، تصویر کردنت سخت نیست. شرم دارم. از روزی که بفهمی اینگونه شیدا شده‌ام می‌ترسم. از جهانی که بفهمد بی‌دلم کرده‌ای..


دلبر بگو، عاشقی گناه است؟

بگویی که گناه است.. که گناه است.. که گناه..



+ برای گذر از بیماری ذکر شده در پستِ قبل، نگاش کردم گفتم بگو درمورد کدومشون بنویسم. به اسم بازی. ده‌دقیقه فکر کرد و اسم دلبرو گفت. خبیثانه نیست؟