سراسیمه سعی در دور شدن دارم، اما مرزی نیست. نهنگی بینفس ـم که زیر آب کابوسها شکارش میکنند و بیرون در دودههای خاکستریرنگِ سبکِ رئالِ متواتر روزهایم میخُشکم. سراسیمه سعی در دور شدن دارم، اما به کدامین جهان؟
پر میزنم و صاعقهای فلجم میکند، میدوم و زمین لیز است. بالثا، دستهای چرخنده فلک دور گردنم حلقه شده و رد میگذارد. این نویسنده، از شکست دادنم در هر جهان لذت میبرد. از امروز شکاندنم. از فردا شکاندنم. از در خواب شکاندنم. از در خیابان شکاندنم.
بالثا، این روزها تو هم میروی و نمیبینی چگونه از ترس زیرِ لحافی نازک مچاله میشوم. بیماروار، پیدرپی میپرسم کجاست گوشهای که چشمش نبیند..؟ میپرسم چگونه بگریزم..؟ میپرسم. میپرسم.
و جوابی نیست. جایی نیست. هیچ راهی، برای فراری نیست..
بیپناهم.