من پاهایم را تکان میدهم. عصبی تکان میدهم. مثلِ یکماهیِ درحال مرگ که برای هوا تقلا میکند، پایم را در حرکاتی نوسانی با دورهای متناسب با شدتِ تنش و استرس فکرِ توی سرم جابهجا میکنم تا یا کسی جیغ بزند زلزله، زلزله، یا دیگری بگوید که سردرد گرفته و یا اینکه بالاخره موضوعِ آزاردهنده رفع شود. آزار که رفع میشود کل تنشِ باقیمانده تغییر حالت میدهد، از بین جورابهایم رد میشود و تهِ کفشم لانه میکند. فرقی نمیکند چهقدر کفشهایم را بشورم و بسابم. نمیرود. همان تهِ کفش مثلِ مردابی راکد میماند و هر از چندگاهی میان نامرتبطترین بحثها برمیگردد توی سرم. مثلاً توی رستورانی نشستهایم و من پایم را تکان میدهم. تکان میدهم. آنقدر تکان میدهم، تا یادم بیاید که فلان روز در فلانجا فلان اتفاق افتاده و باز بدتر پایم را تکان میدهم. این تکانها تمام نمیشود. ماهیهای مرده ته کفشم بیرون نمیآیند.
میدانید، من دوست داشتم که معتقد باشم. منظورم به چیزی جز خرسهایقطبیِ پرنده و پریها و الفهاست. من دوستداشتم به قادرِ مطلقی معتقد باشم که بروم و سرم را بگذارم روی نشانهای، ضریحی، چیزی و گریه کنم. درمناسبتی زار بزنم. آنقدر گریه کنم که خاکستریهای ته کفشم از آوند هایم بالا کشیده شوند و از چشمانم بریزند بیرون. کفشهایم را همانجا خالیکنم و برگردم به خانه. من دوستداشتم مادری داشته باشم که بشود سر را روی پایش گذاشت و گریهکرد. کلی آرامگاه میشناسم برای ماهیهای بیجانم. اما ندارمشان. نیاز دارم به چیزی چنگ بزنم، خودم را بالا بکشم. اما وزنِ اندوه ـم را جز آسمان تحمل نمیکند. آسمانِ دودی هم که خودش چشمها را باتلاقی بیتمام میکند.. آسمان که نباشد، اعتقاد که نباشد، ابر که باشد، دود که باشد..
من میمانم و کفشی که درونش صدویک ماهی قرمزِ مرده با هم زندگی میکنند.
پ.ن: این شهـر دارد مـرا میکشد.