مادر در انتخابِ مردهای زندگی ـش سلیقه عجیبی به خرج داده. میم مثلِ پدر نیست. پدر، آدمِ مباحثههای فیزیک/ریاضیات/اقتصاد/فلسفی ـست که ساعتها به طول میانجامد. پدر پیادهرویهای طولانی به وقتِ ناراحتیـست. گامهای هماهنگِ بیتمام، از این سر تهران، به آن سرِ تهران. از این سرِ اصفهان، به آن سرِ اصفهان.
میم ولی مردِ کار است. دستهای میم بیکار نمیمانند. باید به دور آچاری، چاقویی، ملاقهای چیزی حلقه بزنند. میم یعنی "چاقو رو اونطوری نمیگیرن."، "پیچگوشتیو مثِ فلجا نگیر."، "به این میگن سیمچین، نه قیچی.". میم، دنیا را گشته و از هر دیار جز دو دوستدختر، تعدادی دستورِ غدا و شیوه زندگی آورده.
مادرِ میم دیشب فوت کرد. فکر میکنید امروز میم چهکار کرد؟ پریزها، لوسترها، لامپها و کلیدها را عوض کرد. از امروز صبح تا بهحال خانه ماندهام و کلید عوض میکنیم. پیچ را باز کن، سیم را بچین، لخت کن، پیچ را ببند. دوباره، پیچ را باز کن، سیم را بپیچ، برق را قطع کن، کلید را بزن. از صبح تا بهحال هیچکارِ دیگری نکرده. هیچچیز نخورده. گاهی.. فقط گاهی.. همانطور که دستهایش بیوقفه کار میکردند یکهو یک قطره اشک میچکید روی پیرهنش.
میم، مردِ بغضهای لای پیچگوشتیهاست. بغضهای دفن شده در تهسیگارها.
+ بعدِ حدودِ پنج سال، میم و پدر اوکی شدن با هم. از درک ـم خارجه. بابا زنگ زده بود میم و تسلیت میگفت، گفت میاد تهران بهخاطرش و من نمیتونستم فک ـمو جمع کنم. :|
wow. Just.. wow!
+ همونقد که شخصیت ـمو شیوه فکر کردن ـمو از بابا گرفته ـم٫ نصفِ کارایی که بلدمو مدیون میم ـم. هر غذایی که بلدم درست کنم. عوض کردنِ لامپ ماشین. پرده زدن و رنگ زدن و هر کارِ فنیای که فکرشو بکنین.