دیروز به "خیال" زنگ زدم. شما نمیدانید، ولی "خیال" یک قدیمیِ پررنگ بود. راستش را بخواهید تا چندماه پیش قدیمی هم صدایش نمیکردم. خیال آن دوست ـی بود که برنامههای امروز و فردایتان را با هم مینویسید. خیال امروزها، فرداها و دیروزها بود و نزدیکتر از آنکه رابطه با او بیتلاطم باشد. نزدیکتر از آنکه هر کوچکترین تغییر حال و هوایش به صورت لگاریتمی دردی در سینه من نباشد. خیال عزیز بود و محرم رازهایی که گفتنش در روز روشن باعث میشود نتوانید تا یک هفته پس از ابدیت سرتان را بالا بگیرید. خیال.. خیالِ من..
آدمها را نباید از یک جایی نزدیکتر بیاورید. آدم ها که الویت اول ـتان بشوند، همهکستان بشوند، خودآگاه یا ناخودآگاه ضربه میزنند. و خیال؟! نزدیکترین بود. ناگهانی بغض میشد و خنجر را میگرفت و فرو میکرد در قلبتان. همه خبر ندارند از جای دقیق قرارگیریِ قلب شما در سینه ـتان. خیال آن خبرداری بود که عصبی میشد، خنجر سربیِ داغ را از لای دندههایم عبور میداد و درون قلبـم در جهت عقربههای ساعت میچرخاند. و روزِ بعدش..؟ بیخیال!
اردیبهشت سال پیش زندگیِ خیال از اینرو به آنرو شد. خانوادهاش از هم پاشید، به خانه دیگری رفتند، فهمید که خواهری ده سال از خودش بزرگتر دارد و برای خیال ـی که در روزاهای آفتابی ممکن بود یکهو سیمهایش بهم بریزند و هرکس در شعاع ده متری را قتلعام کند، این وقایع سنگین بودند. فشار روی کمرش بیشتر از آن بود که بتواند تحمل کند و جز مایی که درونِ محدودهی انفجارش بودیم، کسی را نداشت. خیال منفجر میشد و من با ترکش در سینه در آغوشش میگرفتم. که گریه کن جانا.. که اشکال ندارد. که من هم میآیم تا پایینترین طبقه جهنم، نشود که تنها بمانی. خیال تروریستِ انتحاریای بود که دوست ـش داشتیم. داشتم.. داشتم.. داشتم.. تا رفت.
بعدِ یک انفجارِ کرکننده و دردناک، آنقدر دور شد که دیگر صدای جنگِ پیرامون ـش را نمیشنیدیم. کسی نبود که روی جزئیترین حرکات ناراحت شود و شهر را به آشوب بکشد. من شیفته سکوت شدم. آرامشِ پسِ ستارهها، بدون تاریکیای که هر روز درون خیال شدت میگرفت. بدونِ آن ابر مهآلودِ نفرت و کینه. بدون درد. و من دنبالش نرفتم. میدانید، اشتباهترین کاری بود که میتوانستم کنم و بهنوعی، درستترینش. آن قسمت دلتنگِ نگرانِ وجودم میگوید باید بهدنبالش میرفتم و میگذاشتم دو چشمان درشت قهوهایش را خیس کند تا خالی شود و لحظهها را بسازیم و دوباره همهچیز درست شود. من نرفتم. خیال سعی کرد برگردد و من آرامتر از آن بود که طوفانِ دیگری را بخواهم. خودخواهتر از او بودم. خیال بیکس شد. کنارش خالی بود. بغض بود و من؟! بیخیال.
پریشب خبر دادند به قصد کشتنِ خود قرص رو قرص خورده و میدانید.. ترسیدم. از دنیایی که خیال ـی ندارد تا موج بزند ترسیدم. همین ترس کافی بود برای شمارهای روی گوشی ـم. خیال ـی که میخندید. خیالی که دو دقیقه و چهل ثانیه لبخند روزهای دور بود.
شب ـش دوباره فاز و نول ـش بهم پیچیدند و همه ما را با هم ترکاند. نتیجهاش طلبکاری بود که امروز میپرسید:
-"چرا بهش زنگ زدی؟!"
و من نمیآمد روی زبانم که بگویم من دنیای بیخیال را نمیخواهم. نمیخواهم..