شبِ قبلش خواب دیده بودم دارم با یه اژدهای سرخ حرف می‌زنم، توی دفترش؟ دقیقاً همین حسو داشتم. با سپرِ بالا منتظرِ برخورد سهمناک یه موجِ آتیش با سروصورتم نشسته‌ و اتودمو مثلِ شمشیر دست گرفته بودم. تو آماده‌ترین حالت برای دفاع در صورتِ دیدن ذره‌ای تمسخر توی لحن و حرفاش. سناریوی شرایط توی ذهنم آماده بود، من براش شرایطو توضیح می‌دادم. اون وسط حرفم می‌پرید و می‌گفت مشکل خودته. باید سعی کنی باهاش کنار بیای. باید قبلا بهش فکر می‌کردی و فلان.
ولی خب، اینجوری نشد. به تک‌تک کلماتم گوش داد. نموداری که کشیده بودم از بازده و درصد پیشرفت ـو نگاه کرد، بررسیش کرد. آخر سر گفت خب، من می‌فهمم. شرایط مهیا نیست. با خانوم فلان حرف می‌زنم. ببینم چی‌کار می‌تونیم برات کنیم. من؟ این واکنش منطقی برام قابل باور نبود. 
تشکر کردم، بلند شدم که برم. دمِ در گفت خوشحال شدم که اومدی. و من خندم گرفت. چی‌فکرمی‌کردم و چی‌شد!

٭٭٭

این تنها جایی نبود که پیش‌داوری شرایطو برام غیرقابل تحمل کرد. می‌دونین، با پیش‌داوری توی‌ ذهن یه سناریو می‌سازیم؛ پیچ‌و‌تابش میدیم. پیچیده‌ترش می‌کنیم. واکنشای احتمالیو بررسی می‌کنیم و درنهایت بدون هیچ دلیل منطقی‌ای صرفا بر اساس یه سری روابط زنجیری ساخته ذهنمون احساساتِ آزاردهنده ضدونقیضیو تجربه می‌کنیم.
راهِ‌حل کل این مشکلات آزاردهنده؟! حرف‌زدنه!

اگه براساس پیش‌داوری احساسات ناخوش‌آیندی به کسی دارین، محض رضای خرسای قطبی‌ پرنده، برین باهاش حرف بزنین! من بهتون اطمینان میدم پشیمون نمیشین، چون در بدترین حالت، یه دلیل درست‌حسابی برای تنفر ازش پیدا می‌کنین.