میدونم اگه بفهمه دوباره خونه موندم خیلی ناراحت میشه. و این شاید آخرین چیزیه که میخوام. بههرحال، خونه موندن خودش دردیو دوا نمیکنه. معدهدردِ کشنده من تو خونه هم همونه، صرفاً اینجا میتونم برم زیرِ پتو و به زمین و زمان فحش بدم. حالِ خوشی ندارم، که تصور میکنم معلولِ کمتحرکیه. کمتحرکی منظورم کمبود فعالیتِ مفیده، مثلِ افت شدید ساعات مطالعاتی. از اونور عذابوجدان همین افتِ ساعتمطالعاتی نمیذاره دست به کتاب متفرقه بزنم. چلنج گودریدزِ امسالمو باید بیخیال بشم و اینکه امسال اینقد کم کتاب خوندم و در نهایت درس درست حسابیم نخوندم ناراحتم میکنه. از معایب دلرفتگی، تلف کردن زمان برای اولین بار طی این چندین سال زندگی پیشِروی آینه و تفکر منباب چرا من به خودم مثل بقیه مونثات نمیرسمه؟ فیالحال، بخش فمینیست وجودم و عاشق پیشه نیازمند جلبتوجهم با هم درگیرن. فمینیستِ کاپشن واررفته پوشم داد میزنه:
-"مگه راحت نیست؟ مگه جیبای بزرگِ پر خودکار و فندک نداره؟ پس مناسبه!!"
عاشقپیشه جلو آینه با بغض به بینیش نگاه میکنه و جواب میده:
-"باشه خب، کاپشن تورو میپوشیم. ولی میشه اول دماغمونو عمل کنیم؟"
متاسفانه ورزشم نمیکنم و احساس میکنم شل و ول شدم و میخوابم. لعنت. خیلی میخوابم. بیخوابی یه نوع شکنجه است، ولی بهقطعِ یقین اینقدر خوابیدن هم هدیه الهی محسوب نمیشه. کلافه ـم و کابوسام، بیشتر مشوش ـم میکنه. دلم میخواد کتابای عکاسیمو بخونم، ولی اون حجم از ترموی مونده روی میزم نمیذاره هیچ غلطی کنم. تمرکز ندارم رو کارم. قراره کوانتوم بخونم، به نقش ادبیات رو برساختای اجتماعیِ یونان علاقهمند میشم و بالعکس. قراره یه نقد بنویسم، میزنه به سرم که حالا یکم اخترفیزیک خوندن کسیو اذیت نمیکنه که. وقتیم سعی میکنم به این وسوسهها بها ندم تبدیل به عقده میشن. حینِ درس خوندن یادم میاد دو ماهه هیچ تمرین بالهای نکردم و سه ماهه پامو تو آب نذاشتم برای شنا کردن. و اذیت میکنه.. اذیت میکنه..
پدر میگه ثابت شده کسایی که تمرکز ندارن هوش بالاتری نسبت به بقیه دارن. بهش میگم چه سود؟ آخر عاقبتمون یه سری موجودِ لزجه که هیچ کاریو تموم نکردن. یه اقیانوس با عمق دو سانت، به دردِ کی میخوره؟! کاشکی به جای یک درصد این هوش پشتکار داشتیم بابا.
به قولِ میم و اون ضربالمثل آلمانیش، کار ناتمام مثل کار نکرده است. و اگه اینطوری در نظر بگیریم من هیچکاری نکردم تا حالا. یه خروار ناتمام.
پیشِ مشاور رفتم، مقاله خوندم. میگن قدم اول برای رفعِ این مشکل، برنامهریزیه. خب؟ من بلدم برنامه بریزم. فقط بلد نیستم بهش عمل کنم.
دیشب توی خواب با بالثا یه بحث بلند بالا در مورد همین کارای ناتمام داشتیم. اون میگفت کمبود انگیزه دارم. من توی خواب هم حتی با قطعیت میگفتم نه. بعد حرفِ جالبیو زد، گفت اینکه عاشق درس خوندنی دلیل نمیشه انگیزه کافی هم براش داشتهباشی. وقتی میبینی چهقدر عقبی به جای حس رقابتطلبی انگیزتو از دست میدی. طوری شدی "که خب، من از خیلیا بهترم. این چند درصدم که از من بهترن گورباباشون." همینجوری پسرفت کردی. و هر بار که به این حقیقت توجه میکنی فقط بیشتر خوابت میگیره. اولین واکنش بدنت برای فرار.
و درست میگه. فیالحال، دارم به یه چیزی مثل برچسب نیکوتین فکر میکنم، فقط از نوع کافئینش. بعد یادم میافته که حدود یه هفته است که با آب و نبات و چای زندم و شاید کافئین توی الویت پایینتری نسبت به کل این مواد غذایی دریافت نشده قرار بگیره. میترسم برم زیر سرم. فقر تغذیه و کوفت. این خوابیدن بیش از حد میتونه معلول فقر تغذیه هم باشه. صدای اذان میاد. و بوی پیاز سرخکرده. و آفتاب از پشت پنجره و صدای خشخشِ بلندگو حینِ فریاد "فلان چیزو خریدارم." از ترکیبشون بیزارم. کلافه ـم میکنه. چشمبندمو میذارم رو چشمم. و هنوزم کلافه ـم. لعنت. باید یه جوری این وضعیتو درست کنم. قبل اینکه با سر رو زمین سقوط کنم.
پسنوشت:
این روزا تنها شدم. نه به مفهوم بد و آزاردهنده کلمه، شایدم به همون مفهوم. فقط من درکش نمیکنم. این پست علاوه بر مدیریت ذهن، معلولِ تنهایی هم هست. وگرنه یقه یکیو میگرفتم و کل این نقارو به اون میزدم. کسیو ندارم. وقتی متوجهِ تنهاییم شدم که دیدم یه مکالمه با بالثا به چهار روز کشیده. یعنی از جهان بیرون هیچ آدمی نمونده. و من راحتم کمابیش.. این عجیبه!