فیالواقع توی سه هفته گذشته اینقدر اتفاقات غریبی افتاده که نمیدونم از کجا باید شروع کنم به لمسِ کیبورد. اما خب، نتیجهگیریِ اخلاقیِ کل ماجراها واضح ـه. من توی این دنیا نمیمونم! هرچهقدر هم که.. دیوانهوار پر ز شور زندگی باشه.
ظاهرا دو روایت متفاوت شنیدیم از داستان! و ای وای! اصلا حواسم به ضد زن بودنش نبود! بالاخره برای چندهزارسال پیشه دیگه، با معیارای اخلاقی الان ما حساب کنی کلا خیلی هولناک و فاجعه آمیز میشه داستاناشون:))
خیلی خیلی هولناک و فاجعهآمیز. :)) ولی گفتم که، دوست دارم داستانشو هنوز. از اولین پستای وبلاگ معجزه بود. :) کلی کلی خاطره..
میشه فقط به اسمون نگاه کرد و پرواز زاغ های مقلدو دید و لبخند زد یا هم صورت فلکی های جدید رو از روی استعداد های هندسه تصور کرد و قتی بغل دستیت داره دروغ میگه حتی به حرفاش توجه نکرد و فقط غرق دیدن بال زدنای زاغ شد ! میشه اونقدر به خیال مردم گوشه گیر شد که فقط دروغ های گهگاهی دوستان نزدیک ان هم از روی "به صلاح خود بودن" رو شنید و ناراحت نشد و وقتی ارتباطت با همه ی اون مردم قطع شد میبینی دنیا چقد قشنگه ! راه حل چندان قانع کننده و منطقی ای نبود ولی حداقل میدونم تا حدودی کار امده و خیییلی کم نر ادم اذیت میشه !
امید... امید همونه که ته صندوقچه ی پرومتئوس بود. وقتی پاندورا درِ صندوقچه رو باز کرد و تمام دروغ ها و مریضی ها و کینه ها و حسادت ها و... وارد دنیای آدمها شد، امید گفت من رو هم آزاد کن، من امیدم! پرومتئوس برای احتیاط گذاشته بودش که اگه روزی تمام در صندوقچه باز شد و تمام این رذیلت ها و رنج ها وارد دنیای آدمها شد، امید هم باشه و انسان ها رو تسکین بده. این یونانی ها واقعا کارشون درست بوده ها!:)
+جدی در مضیقه بودید؟:) نمیدونستم، اتفاقا یه جورایی احساس شرم بهم دست داده بود که دائم هی لینک موزیک میفرستم اینجا! خب پس حالا که اینطوره بذار این قطعه کوتاه از dream theater رو هم معرفی کنم اگه نشنیدینش، خیلی فضای عجیبی داره. لیریک قشنگی هم داره:
شما بیخود می کنی توی این دنیا نمونی! مگه شهر هرته که از بقیه قول بگیری در این دنیا بمونن، بعد خودت بذاری بری؟ زرعشک! البته که.. اگه از اونورش نگاه کنی، خودتم میدونی با محدود کردن دنیا بسیار موافقم. اگه موافق نبودم این نبود دنیای من.. خودم و خودم.
میدونمش. میدونم موافقی. درنهایت هممون همینیم، نه؟ گریزان از انسانها.
شهرِ هرت که هست، ولی خودمونیم.. اون قشنگترین قولیه که از کسی گرفتم تا حالا. :]
پ.ن: بیا بریم رصد. زیر آسمون کویر با هم تنها باشیم.
از رو جوابت به یوی از کامنتها متوجه حرفت شدم منم یه مدتی خیلی این چیزا ناراحتم میکرد ولی قطع امید کردم از خیلیا و دیگه هیچ توقعی ندارم و خیلی خرسندم الان
این بیانتظار بودن همون کلید در خوشبختیه. :)) ولی فقط شعارگونه بلدمش متاسفانه.
همین حوالی اسفند و بهار بود که یک دوست بلاگی متن مفصل و ارزشمندی پست کرد درباره ی همین مواجهه ی ما با "دیگران" و تمام این کثیفی و شلوغی های غیرقابل تحملش و همینطور نقاط امیدبخشش. با خوندن پاسخ شما به کازیمو یاد اون پست افتادم. اون دوستمون مدتی بلاگش رو بسته، هروقت در دسترس بود لینکش رو میگذارم. عجالتا آهنگ hold on از کانزاس رو تجویز میکنم! hold on کنید آقا که its closer than u think!:) البته خب من خیلی اعتقادی به این حرفا ندارم ولی امید دارم. امید به درد همین جاها میخوره دیگه.
http://mp3-red.cc/5593661/kansas-hold-on.html
اُمید! تکعنصرِ هستی! درحقیقت اکثریت موزیکا برای من رابطه مستقیمی با امید دارن. یا دورش میکنن یا تزریق. این موزیکِ کانزاس، گزینه دومه. :)
+ ز کجا دانید که دوباره تو مضیقه ـم؟ به درجهای از بیموزیکی رسیدم که موزیک میشنوم ذوق میکنم.
آدما عجیبن. غیرقابل درکن. آسیبپذیرن و دردسر درست میکنن.سه تاموردِ اول دلایل تنفر من از ماهیِ قرمزه. یه امتیاز مثبت برا ماهیقرمز. حداقل دردسر درست نمیکنه. روابط انسانی هم پیچیده ـن. حتی اگه از توانایی دروغ گفتنِ آدما بگذریم، روابط انسانی باز هم پیچیده و سختن. دیگه با احتساب توانایی دروغ گفتنفاجعه عظیمی میشه که من ازش هیچی سردرنمیارم.
و اینجا دردسرا شروع میشه، دروغ گفتن بده، ولی لعضی وقتا گفتن دروغ بهتره. همهچی قانون داره و قانونگذارش جامعهـس و باید پیرو این قوانین بود. سیگار کشیدن خوب نیست، ولی قلیون کشیدن موردی نداره. میشه تو مهمونی با یه جنس مخالف رقصید، ولی نمیشه رو چمنا با یه جنس مخالف نشست و سیگار کشید. با پیرهن نمیشه کتونی پوشید و کفشای پاشنهبلند مهم نیست که چهقدر دردناکن.
خب من نمیفهمم آدما و قوانینشونو. دروغ کفتناشونو. ناراحت و خوشحال شدناشونو. میخوام برگردم به دایره محدود الف و پری و کتابای خودم و تا قرن بعدی بیرون نیام.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیانثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
در آنزمان که هنوز جادوگران را به جرمِ جادوگری میسوزاندند یا حتی پیشتر از آن، در دورهای که خدایان یونان با ناکاوت کردنِ خدایان نورس و ایرانی و هندی بر جهان حکمرانی میکردند و حتی چند قدم قبلتر از آن زمانی که الفها هنوز زمین را ترک نکرده بودند و دورفها به صورت نژادی مستقل آزاده میزیستند، "ماهزدگان" را دیوانه میپنداشتند. تفسیرِ نادرست ـی نیست. ماهزده دلش برای رخ ماه رفته، "مجنون" شده. ولی برخلافِ توضیحاتِ ویکیپدیا، mentally ill نیست. صرفاً عاشق است. ماهزده عشقش را به ماه میدهد و جادویش را از آن میگیرد. مجمع هم که از اسمَش پیداست، به محلِ تجمع عدهای میگویند. محلِ تجمعِ دیوانگان را چه میگویند؟ تیمارستان. دارالمجانین. اما بیذکرِ نام دلبر که نمیشود. همین شد که اینجا مجمعِ دیوانگان شد و منِ ماهزده، تنها ساکنش.