دیشب این شهر رسالتش را بر من تمام کرد.

صورتت را بوکه* می‌دیدم. شهر را بوکه می‌دیدم. چراغ‌های رنگی فراوانی که در هم محو می‌شدند. نفس‌هایم منقطع بود. جلّادی در سینه‌ام ایستاده و سر نفس‌هایم را می‌زد. جلّاد در سینه‌ام می‌خواند:
《 هوشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد* 》

تو نشسته بودی و می‌خواندی و من ساکن‌تر از کوه، ساکت‌تر از بامدادهای بی‌خوابم، گونه‌هایم را تر می‌کردم. پیراهنت را خیس کنم و به تمام روز‌هایی که نبودی، به تمام روز‌هایی که نیستی و به تمامی روزهایی که نخواهی بود فکر کنم. پیراهنت را خیس کنم، در آغوش بگیرمت. چه سود؟ در آغوشم باشی و از چشمان کسی بخوانی هم، آن چشمان، چشمانِ من نیستند. مرا نگاه کنی و از بوی شکلاتی که روی ساعد و گردنم نشسته بگویی، باز هم من می‌دانم دلت که مال دیگری‌ست. چرا نمی‌گذاری اشک‌ بریزم؟ چرا نمی‌گذاری اشک‌هایم را روی شانه‌هایت جا بگذارم؟

《 اشک شو اما نه تو غم، تو اوج خنده* 》

باشد. باشد. من که دیگر اشک نمی‌ریزم. به جایش بگذار عینکت را بردارم و چشم‌هایت را ببوسم‌. زمانی که من از چشمان کسی می‌خوانم اما، آن چشمان چشمان توست. وقتی می‌گویم "چشم‌"، منظورم مژه‌های توست. عنبیه توست. زجاجیه توست. قرنیه توست. شبکیه توست. مشیمیه و صلیبیه توست. بگذار شانه‌ات را خیس کنم پس. پیوسته نپرس چرا. مگر نمی‌دانی؟ مگر نمی‌خوانیم؟ مگر نگفتی قلبم تند می‌زند؟ مگر نه که مرا دستان لرزانم، قلب تپنده و اشک‌هایم قبلا رسوا کرده‌اند. نپرس پس!
اگر دست من بود.. من می‌خواستم کوه باشم و دل‌نبندم. من می‌خواستم رود باشم و بمانم. من می‌خواستم اشک اوج خنده‌هایمان باشم. دست من نبود این دلی که به تو پیوست. من نخواستم که فرار کنم. این فرار عیانی که درنهایت بر هیچ‌کس هم پوشیده نبود دلیلش. من نخواستم که گریه بی‌شب، بی‌روز باشم. من نفهمیدم اصلاً که چه شد که از چشمانم به ‌لب‌هایم رسیدی. من نفهمیدم چه شد قوانین را شکستی. همان قوانینی که من باهاشان پانزده ماه خود را حد می‌زدم. دیشب این شهر رسالتش را بر من تمام کرد. آسمان پرنور شد. و من گنگ بالای سرم را نگاه می‌کردم. که چه شد اصلا؟! بارش شهابی هم باشد، حال که غروب است. شاید پری‌‌های کاخ جشن می‌گیرند.

وقتی می‌بوسیدمت می‌گفتم، حالا برای یک ماه ندیدن از تو در بدنم ذخیره دارم. پیشانیت را بوسیدم. که یک ماه و یک روز. گردنت را بوسیدم، یک ماه و دو روز. لب‌هایم را بوسیدی و من می‌توانم بدون دیدنت، سال به سال زنده بمانم. حالا می‌توانم بروم. برای رفتن لازم نبود شهر را ببوسم بگذارم کنار، تو را باید می‌بوسیدم. و حالا، با کوله‌ای سبک می‌توانم بروم. یک سال. دو سال. سه سال. چهار سال. پنج سال.

دیشب این شهر رسالتش را بر من تمام کرد. با طعم لب‌هایت، از فردوسی تا دربند. از خانه ما تا لواسان. از کوچه‌ای در آن رقصیدیم تا تمام خیابان‌هایی که دست‌هایت را درشان گرفتم.
اولین بوسه را با دزدیدن صرف می‌کنند. دزدیدم. ندزدیدی. دزدیدم. ندزدید. دزدیدم.
من دزد خوبی نبودم اما. در خانه تو باز بود. من با بوسه‌‌ای فرار کردم. تا آخر عمر چشم و دل سیر خواهم بود.


دیشب
《 به مادرم گفتم:
- دیگر تمام شد. *》 
و تمام شد.




* بوکه افکتی مات برای عکاسی است که در نواحی خارج از فوکوس ایجاد می‌شود.

* وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد! 

 - سعدی -

* کوه باش و دل نبند He And His Friends -

* ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد. - فروغ فرخزاد -

  • ۳
  • نظرات [ ۶ ]
    • جاودان
    • پنجشنبه ۲۵ مرداد ۹۷

    نامه دوم؛ اگر نگاه‌ها کشنده بودند. [چه کسی می‌گوید نیستند؟]

    - چشمانم را نبوسیدی و کسی چادر سیاه بر تن جهانم کرد. آسمان خاموش شد. -


    جانِ جانان، زمین پنج انقراض بزرگ داشته. در یکی از سهمگین‌ترین انقراض‌های بزرگش نود‌وهفت درصد گونه‌هایش منقرض شده‌اند. شاید سکونتِ طولانی مدتم روی این سیاره، بیماریِ "حذف هر جانداری با فاصله نزدیک" را به من انتقال داده. شاید برای همین است که دارم آدم‌ها را پرت می‌کنم از پرتگاه چشمانم به قعر درّه‌ای منتهی به تاتاروس. می‌دانی نورِ دو چشمان، این انقراض عظیم اولین انقراض جان‌داران در دوره زندگیِ من نیست. حتی عظیم‌ترینشان هم نیست. ولیکن این انقراض نفرت بسیاری به همراه دارد. موج‌های راکد تنفر کم‌کم به لب‌های سخت‌چفت شده‌ام رسیدند. بالاتر آمدند. نفس نمی‌کشیدم. از راه تنفس هم نتوانستند اشباعم کند. موج‌ها بالاتر آمدند و به چشمان بازِ بازم رسیدند. چشمانی که نبوسیده بودیشان. چشمانی که راه به جانم داشتند. به درونم ریختند. و بعد.. متنفر بودم. از سر تا پایم حس اشمئزاز و تنفر نسبت به هستی بود. از هر دیروزی بیزار بودم. از هر فردایی حالم به هم می‌خورد. و امروز‌ها.. و امروزها..


    اوایل فکر می‌کردم که یک روز از همین روزهای پشت هم و روزمره کسالت‌آورم از خواب بیداره شده‌ام و در کمال بهت دیده‌ام به جای چشم دو شاخک دارم که جرعه جرعه نفرت می‌نوشند. ولی داستان این نبود. این شیوه روایت داستان اغراق‌آمیز‌ترین روش بیان است. دروغ‌آمیز ترینشان. هیچ شاخکِ نفرتی یک روزه درنمی‌آید. حتی اگر واقعه سهمگینی اتفاق بیفتد پس‌لرزه‌ها عامل انقراض ـند. شهاب‌سنگی که به زمین خورد دایناسورها را نکشت. سلسله فجایع بعدش این غول‌های شاخ و دم‌دار را به زانو درآورد. می‌فهمی می‌خواهم به کجا برسم؟! بذر این نفرت کشنده را قبل نودوهفت ریخته‌اند. چشمانم یک جایی قبل این‌روز ها خشک شده‌اند. مناسب‌ برای رشد دوستت ندارم‌ها. مناسب برای بخار گرفتن.


    از یک روز برفی به بعد دیگر چشمانم را نبوسیدی و من بیزار شدم..


    از هر که کنارم هست. آنان که روزی دوستشان داشتم را می‌بینم؛ نگاه‌ـمان گره می‌خورد و دوست نداشتن جاری می‌شود. در بهت فرو می‌روند. تاب نمی‌آورند این سنگینی را. نگاه ـشان را می‌دزدند. غریضه حکم می‌کند بترسند. می ترسند!

    این پس‌زدن خودخواسته نیست. شرمگین می‌شوم از این میزان نارسانایی. چشمانم را می‌بندم و دروغ می‌گویم. پلک‌هایم را روی هم می‌گذارم و در آغوش می‌گیرم. بدون دیدن می‌بوسم. و بعد چشمانم را که باز می‌کنم، با نفرت درحال این عاشقانه‌ترین عمل جهانم. از لای مژه‌هایم چهره گرگی را می‌بینم که دوستش ندارم. دست دوستی را می‌بینم که معده‌ام را آشوب می‌کند و قتل‌عام شروع می‌شود..


    پس می‌زنم و می‌دوم. چشمانم را طوری باز می‌کنم که این احساسات بدرنگ با هم به بیرون بپاشند. می‌دوم به سمتی که تو باید می‌بودی.

    می‌دوم تا شاید جایی تو باشی.


    بگو چشمانم را ببندم. چشمانم را ببوس. شاید بار دیگر دوستشان داشتم. شاید این‌دفعه که چشمانم را باز کردم، منظره دیگری درانتظارم باشد.

    چشمانم را ببوس جانان ـم.. چشمانم را ببوس نورِ دو چشمان.. جهانِ خالی بی‌ساکن ـم بوی مرگ می‌دهد..!

  • ۵
  • نظرات [ ۳ ]
    • جاودان
    • چهارشنبه ۱۲ ارديبهشت ۹۷
    در آن‌زمان که هنوز جادوگران را به جرمِ جادوگری می‌سوزاندند یا حتی پیش‌تر از آن، در دوره‌ای که خدایان یونان با ناک‌اوت کردنِ خدایان نورس و ایرانی و هندی بر جهان حکمرانی می‌کردند و حتی چند قدم قبل‌تر از آن زمانی که الف‌ها هنوز زمین را ترک نکرده بودند و دورف‌ها به صورت نژادی مستقل آزاده می‌زیستند، "ماه‌زدگان" را دیوانه می‌پنداشتند. تفسیرِ نادرست ـی نیست. ماه‌زده دلش برای رخ ماه رفته، "مجنون" شده. ولی برخلافِ توضیحاتِ ویکی‌پدیا، mentally ill نیست. صرفاً عاشق است. ماه‌زده عشقش را به ماه می‌دهد و جادویش را از آن می‌گیرد.
    مجمع هم که از اسمَش پیداست، به محلِ تجمع عده‌ای می‌گویند. محلِ تجمعِ دیوانگان را چه می‌گویند؟ تیمارستان. دارالمجانین. اما بی‌ذکرِ نام دلبر که نمی‌شود. همین شد که اینجا مجمعِ دیوانگان شد و منِ ماه‌زده، تنها ساکنش.