این جمعه‌های گرمِ تنها.

جمعه‌، روزِ حسابه انگار. روز غم خوردن در تنها‌ترین حالتِ ممکن. روز برنامه‌های ناتمام و بیهودگی پشت بیهودگی.. از جمعه‌ها بیزارم.

+ از مامان اجازه گرفته بود بعد کلاس بیاد دنبالم ببرتم بیرون. من؟ اینقد حالم بد بود صبح اصلاً نرفتم. الآن می‌دونم این برنامه بوده و حالم صدهزاربرابر بدتر از قبله. چه احساسِ جمعه‌واری.
  • ۷
  • نظرات [ ۵ ]
    • جاودان
    • جمعه ۱۳ بهمن ۹۶

    و من بهارِ رقصنده در گویِ برفی بودم..

    می‌چرخم. پایم را می‌کشم و بالا می‌آورم و با شتابِ دستانم یک چرخ دیگر می‌زنم. 


    میانه راه کج می‌شوم. تعادل ندارم. خشمگین کفش‌هایم را گوشه‌ای پرت می‌کنم. یخ انگشتان پایم را سر می‌کند. می‌دانی، در نهایت همین است. آتنای عاقل، تکیه داده بر سریرش می‌داند زهرابه سرمای نیمه‌شبِ زمستانی که از کف پا در وجودم نهادینه می‌شود، قصد صلح ندارد. می‌داند این سرما در آخر گرفتارش می‌کند. اما پرسفون، بی‌خیال می‌رقصد. طوری بی‌توجه که فقط از دخترکان جوان انتظار می‌رود. این سرخوشی ظالمانه‌ای که دارند. این امیدی که هیچ‌گاه ناامید نمی‌شود. 

    پرسفون چنان می‌چرخد گویی از سر انگشتانش بهار می‌چکد. انگار می‌تواند یخ و برف را با بوسه پاهای برهنه‌اش بر تن سرد زمین آب کند.


    می‌چرخم، یک دور. دو دور. باز بی‌تعادلم. پالتویم را روی سکو می‌گذارم و آتنا آه می‌کشد. همین است دیگر. گاهاً حالمان مانند مستی‌ـست. می‌دانیم داریم اشتباه می‌کنیم، ولی مگر می‌توان جلویش را گرفت؟ می‌دانیم در حالِ خودمان نیستیم، ولی مگر می‌توان.. نرقصید؟


    می‌چرخم. یک‌بار. دو‌بار. برف می‌آید. آرام می‌ایستم و دوباره می‌چرخم. به‌جای تمام فریادهای نکشیده‌ام می‌رقصم. برف می‌آید. انگشتان پایم را حس نمی‌کنم ولی گونه‌هایم داغ داغ است. می‌چرخم. الهه عقل و خرد، سرش را به تاسف تکان می‌دهد. دخترک نادان از اناری می‌چیند که ته باغ گذاشته‌بودی. می‌چرخم. می‌چرخد. بوی انار.. امیدِ تو.. می‌چرخم و در این‌ گوی بلورین تا وقتی می‌نوازی ایستادنی وجود ندارد. نسیمِ فرّار محبوس بهاری بین دانه‌های برف این کره‌ تا یک روز پس از پایان خواهدرقصید.


      آتنا می‌دانست دخترک ساده‌لوح قرار است در جهان زیرین ماندنی شود، به بهانه انار.. به بهانه شاه مردگان.. من می‌دانستم ابدیت ـم گیر کردن در این چرخه تکراری در گوی برفی خواهد بود. 

    ولی.. 

    گاهاً می‌دانیم و مگر می‌شود به این سرنوشت تن نداد..؟

    ولی مگر می‌شود با پاهای برهنه نرقصید..؟


    که گیر کردم. که گیر کرد. که یک‌جا، دیگر نمی‌شد فرار کرد. که به سرم زد و خودم را کوباندم به شیشه‌های بخار‌گرفته گوی و بی‌ثمر بود. که نشکست این داستان. من بر زمین ریختم..



    + ساعت دوئه. دمای هوا منفیِ خیلیه. و من خیلی رقصیدم. خیلی گریه کردم و سعی‌کردم فرار کنم. مسخره نیست؟ در نهایت، کلیشه‌ای غم نمی‌خورم..؟


  • ۷
  • نظرات [ ۰ ]
    • جاودان
    • چهارشنبه ۱۱ بهمن ۹۶
    در آن‌زمان که هنوز جادوگران را به جرمِ جادوگری می‌سوزاندند یا حتی پیش‌تر از آن، در دوره‌ای که خدایان یونان با ناک‌اوت کردنِ خدایان نورس و ایرانی و هندی بر جهان حکمرانی می‌کردند و حتی چند قدم قبل‌تر از آن زمانی که الف‌ها هنوز زمین را ترک نکرده بودند و دورف‌ها به صورت نژادی مستقل آزاده می‌زیستند، "ماه‌زدگان" را دیوانه می‌پنداشتند. تفسیرِ نادرست ـی نیست. ماه‌زده دلش برای رخ ماه رفته، "مجنون" شده. ولی برخلافِ توضیحاتِ ویکی‌پدیا، mentally ill نیست. صرفاً عاشق است. ماه‌زده عشقش را به ماه می‌دهد و جادویش را از آن می‌گیرد.
    مجمع هم که از اسمَش پیداست، به محلِ تجمع عده‌ای می‌گویند. محلِ تجمعِ دیوانگان را چه می‌گویند؟ تیمارستان. دارالمجانین. اما بی‌ذکرِ نام دلبر که نمی‌شود. همین شد که اینجا مجمعِ دیوانگان شد و منِ ماه‌زده، تنها ساکنش.