زان روز حذر کن که ورق برگردد.

میم را درحالِ مستی دوست ندارم. اصلاً راستش را بخواهید میم را وقتی تنها می‌مانیم آنچنان نمی‌پسندم. بیش از حد رک و بی‌پرده حرف می‌زند، انگار نه انگار که سن پدرم را دارد. مارلبروی گوشه لبش را روشن می‌کند و با هر کام حرف‌هایش بی‌سانسورتر می‌شوند. نصف جملاتش را به آلمانی بلغور می‌کند و امان نمی‌دهد به طرف مقابل تا جمله‌ای بگوید. به هر جهت، شب یلدا از خانه فرار کرده‌بودیم. به بهانه بنزین زدن راهی خیابان‌ها شده و حرف می‌زدیم. یکهو یک‌جایی بی‌مقدمه گفت:
- تو یه غمزه میای و فرار می‌کنی. تو چشِ طرف نگا می‌کنی و میگی بیا منو بگیر. و اونقدر تیزپا هستی که کسی دستش بهت نرسه.

خندیدم. از ته دل خندیدم. این خلاصه کوچکی از تمام روابطم تا به حال بوده. جوابش را ندادم. بعد چند دقیقه متفکرانه ادامه داد:
- ولی یه روز یه شکارچیِ قهار پیدا میشه. اون‌روزه که گیر میفتی..

من؟ ماتم برده بود. فکر می‌کردم چگونه بگویم که شکارچیم شش سال پیش رویم بوده و من خبردار نشدم. چگونه بگویم که شکارچی را پیدا کرده ام. فکر می‌کردم چه کسی فکر می‌کرد این شکارچی با چوب‌جادو و کلاه جادوگری و کوله‌پشتیِ مشکی بیاید؟

 و می‌خندیدم..
  • ۴
  • نظرات [ ۱ ]
    • جاودان
    • چهارشنبه ۶ دی ۹۶

    چند سال است در بوی خانه‌ای مانده‌ام..؟

    بچه‌تر که بودم بوی خانه برایم عجیب بود. خانه‌ـمان بوی زعفران و چوب و دارچین می‌داد. لحظه‌ای که می‌آمدی درونِ خانه، رایحه لطیف با ملایمت تمام در آغوشت می‌گرفت، طوری که نمی‌فهمیدی کی غرقش شده‌ای.

    آن‌روزها من ساعت‌ها پاهایم را روی مبلِ کرم رنگمان می‌انداختم و همانطور که سرم را روی زمین گذاشته بودم فکر می‌کردم که آیا همه جا بوی خودش را دارد؟ چرا بعضی وقت‌ها که از پارک می‌آییم این رایحه گرم دلگیر می‌کند آدم را ولی وقتی پدر می‌رسد خانه نورانی‌ترین بوی دنیاست؟ بعد پاهایم را تکان می‌دادم و آه می‌کشیدم. می‌گفتم حتماً خون کافی به مغزم نرسیده که به نتیجه نمی‌رسم. آن‌روزها نمی‌دانستم چه سرِّ عجیبی دارند این عطرهای فراموش‌ناشدنی. نمی‌دانستم بوی آن واحدِ خانه قدیمی و حیاط بزرگش یه گوشه از ذهنم بیدار می‌ماند. آن نسیمِ بهاری که از پنجره‌ها رقصان می‌آمد و گرمای چای‌زعفرانی‌که افطار مادر با خنده درون استکان‌های کمرباریکش می‌ریخت. بوی دارچین و زعفران و چوب، به پدر که شب دیروقت می‌رسید خانه و یادش بود که بیاید و پیشانیم را قبل خواب ببوسد، چسبید. و همانجا ماند.  در همان‌ ثانیه‌ها ایستاد. حتی حالا که آن خانه‌ را کوبیده‌اند. حتی حالا که آپارتمانی جایش ساخته‌اند.


    بعدِ آن؟ رو به افول گذاشتیم و نمی‌دانستیم. دو سال بعد هرروزش بهار بود. هرروزش خانه‌تکانی قبل عید بود. هرروزش باد خنک اسفندی را به همراه داشت. ما فقط خبر نداشتیم زمستانی سرد، سخت ملال‌آورتر از ساعت سه ظهرِ تابستان‌های داغ درانتظارمان است. بعدش بوی پیازداغی که سرانجامش سوختن بود، عودی که برای گم‌شدن دود سیگار روشن می‌کرد و تینر روی فرش ریخته‌ای که قرار نبود بپرد..


    بعد.. نمی‌دانم چه مدت بعد بود که دیگر هیچ‌جا بوی خانه را نداشت. بوی خانه پدر، بوی خانه مادر، بوی خانه فلانی. بوی خانه ما در هیچ‌کدامشان پیدا نمی‌شد. انگار کل آن خنده‌ها و زعفران و نورها را زیر همان خانه‌ خاک کرده‌باشیم. باید باران می‌آمد. آنفدر باران می‌آمد تا جای آن ساختمان، درختِ دارچین می‌روئید..!


    + خانمِ انار، از بوی خونشون توی زمستون نوشته بودن. و اینقدر قشنگ بود که دست منم به کیبورد برسونه. خصوصاً با سوال آخرش..

  • ۴
  • نظرات [ ۴ ]
    • جاودان
    • سه شنبه ۵ دی ۹۶
    در آن‌زمان که هنوز جادوگران را به جرمِ جادوگری می‌سوزاندند یا حتی پیش‌تر از آن، در دوره‌ای که خدایان یونان با ناک‌اوت کردنِ خدایان نورس و ایرانی و هندی بر جهان حکمرانی می‌کردند و حتی چند قدم قبل‌تر از آن زمانی که الف‌ها هنوز زمین را ترک نکرده بودند و دورف‌ها به صورت نژادی مستقل آزاده می‌زیستند، "ماه‌زدگان" را دیوانه می‌پنداشتند. تفسیرِ نادرست ـی نیست. ماه‌زده دلش برای رخ ماه رفته، "مجنون" شده. ولی برخلافِ توضیحاتِ ویکی‌پدیا، mentally ill نیست. صرفاً عاشق است. ماه‌زده عشقش را به ماه می‌دهد و جادویش را از آن می‌گیرد.
    مجمع هم که از اسمَش پیداست، به محلِ تجمع عده‌ای می‌گویند. محلِ تجمعِ دیوانگان را چه می‌گویند؟ تیمارستان. دارالمجانین. اما بی‌ذکرِ نام دلبر که نمی‌شود. همین شد که اینجا مجمعِ دیوانگان شد و منِ ماه‌زده، تنها ساکنش.